ماجرای فرار شهید کمالفر از سپاه/ ساواک شب تا صبح با کابل تمام بدنش را کبود کرد
پس از بازگشت از جماران دیگر بیقرار حضور در جبههها و خط مقدم بود و میگفت: «با حضور من در جبهه قلب امام خوشحال و شاد میشود، مادر میروم به جبهه».
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، پاسدار شهید عبدالرضا کمالفر یکی از شهدای جنوب کشور است که در سال 60 در شناسایی منطقه عنکوش از روستاهای تابعه شوش بر اثر ترکش خمپاره به همراه 4 نفر از دوستانش به فیض عظیم شهادت نائل آمد. مادر او درباره فرزندش چنین روایت میکند:
فرار از دوره آموزشی سپاه / فضیلت جهاد یک امتیاز برتر است
عبدالرضا در دوره پاسداری که به شیراز رفته بود پس از پایان دوره و کسب نمره عالی، جهت دوره تخصصی و رشته مخابرات به تهران معرفی شده بود. اما خودش گفت: «مادر با اصرار تمام و رو زدن توانستم از رشته مخابرات فرار کنم و به جبهه جهت جنگ با دشمن بعثی بیایم وگرنه میبایست میرفتم تهران. اما من خودم علاقه به حضور در خط مقدم جبهه را دارم و فرمانده پس از اصرار فراوان من قبول کرد. و پس از بازگشت من از دوره در سپاه شوش به عنوان مسئول اطلاعات عملیات مشغول به فعالیت شد. و بارها میگفت: «مادر من دوست ندارم تهران بمانم. فضیلت جهاد یک امتیاز برتر است من هم در پاسخ به او گفتم عبدالرضا من به تو افتخار میکنم. مادر ان شاءالله سرباز امام زمان بشوی.»
یکی از ویژگیهای بارز عبدالرضا، رفاقت و صمیمیت فوقالعاده او بود. همیشه صله ارحام را به جا میآورد و به ما تاکید میکرد که در احوال پرسی از اقوام، پیش قدم باشید و دلسوز دیگران باشید. بارها با موتورسیکلت از منزل تا روستاها و شهرهای اطراف میرفت و رنج مسیر را تحمل میکرد ولی صله رحم را قطع نمیکرد.
در هفت سالگی به جلسات قرآن در ایستگاه راه آهن سبزآب رفت و در طی حضورش در جلسه بارها مورد تشویق قرار گرفت و یکی از بارها که چند سوره از جزء سیام را در کودکی حفظ کرده بود، معلم قرآن او آقای علی قصاب یک جلد قرآن با یک جای قرآنی به او هدیه داده بود و با آن به منزل آمد. از او پرسیدم: «مادر اینها چیست؟» عبدالرضا گفت: «معلم قرآن به من هدیه داده است بابت حفظ قرآن.»
با شلنگ و کابل تمام بدن او را کبود کردند
در ایام آغاز انقلاب در راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم شاه حضور فعالی داشت و اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) را در بین محلات و مساجد شوش توزیع میکرد. در یکی از دفعات که با موتور در حال توزیع اعلامیه در شوش بود توسط ساواک دستگیر شده بود و او را به بازداشتگاه برده بودند با شلنگ و کابل تمام بدن او را کبود کردند و از او خواسته بودند که جایگاه اصلی و کسی که به او اعلامیه داده است را معرفی کند اما عبدالرضا اصلا کسی را معرفی نکرده بود و کسی را لو نداده بود. من در منزل با بیقراری منتظر بودم و شب هم خوابم نمیبرد که چرا عبدالرضا نیامد.
نزدیکهای صبح بود که عبدالرضا با موتور وارد خانه شد. جلو رفتم و گفتم: «پسرم کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟ نگران شدم.» عبدالرضا گفت: «مادر چیزی نشده با یکی درگیر شدم بردنم کلانتری.» نگاه به صورتش کردم دیدم کبود است.گفتم: «عبدالرضا راستش را بگو چی شده؟» گفت: «مادر! حقیقتش در حال توزیع اعلامیه امام مرا گرفتند و تا صبح شکنجه کردند. من هم متوسل به حضرت زهرا(س) شدم در باز داشتگاه و از او کمک گرفتم. دیدم شیفت مسئول قبلی تمام شد و نفر بعدی آمد از من پرسید چرا اینجایی گفتمش بخاطر اعلامیه امام. چشمکی به من زد و گفت بیصدا درب را باز میکنم و بقیه را سرگرم میکنم تو هم فرار کن و برو اگر بمانی فردا میفرستنت زندان اهواز. من هم تا سر بقیه را گرم کرد فرار کردم و الان رسیدم خانه». از آن روز به بعد به علت اینکه لو نرود به پخش اعلامیه در اندیمشک مشغول شد تا انقلاب به پیروزی رسید.
با حضور من در جبهه قلب امام خوشحال و شاد میشود
پس از پایان دوره آموزشی سه ماهه سپاه و بازگشت به منزل مقداری پول داشت که به دست من داد و گفت: «مادر! من میروم جبهه و بعد از اولین مرخصی که از جبهه برگشتم پولها را بهم بده میخواهم بروم جماران زیارت امام خمینی.» و در اولین مرخصی که آمد با این پولها رفت زیارت امام خمینی در جماران پس از بازگشت از جماران دیگر بیقرار حضور در جبههها و خط مقدم بود و میگفت: «با حضور من در جبهه قلب امام خوشحال و شاد میشود، مادر میروم به جبهه» از آن به بعد خیلی کم مرخصی میآمد با وجود نزدیکی جبهه کرخه تا منزل ولی نمیآمد، اگر هم میآمد پس از یک یا دو روز برمیگشت و میگفت: «فرمان امام است که باید جبههها را پر کنیم.»
انتهای پیام/