همسرم هنگام شهادت نوزادمان را در آغوش داشت
همسرم اعتقاد داشت مهمان برکت خانه است. اگر این مهمان غریب هم باشد، برکتش مضاعف میشود. همیشه به من سفارش میکرد: علیجان! مهمان به خانه دعوت کن. چون خانهای که مهمان در آن پا نگذارد، برکت از آن خانه میرود
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم،«ضد انقلاب» یک واژه عام است که به تمامی گروهکهای مخالف با نظام اسلامی اطلاق میشود؛ گروههایی که داعیه دفاع از مردم ایران را در بوق و کرنا میکردند، اما آنچه در میدان عمل بروز مییافت، چیزی جز ترور و ایجاد جو وحشت و خشونت توسط آنها نبود. در کردستان، آنجا که کوهستانهای سر به فلک کشیده در جوار مرز عراق محیطی امن برای گروهکها پدید میآورد، عملکرد ضد انقلاب وحشتناک بود. بسیاری از آنها همزبانها و همولایتیهای خود را با قساوت تمام شهید میکردند تا به زعم خودشان ریشههای انقلاب را در کردستان بخشکانند. واقعه 14 تیرماه 1369 نمونهای از چنین حوادثی است که منجر به شهادت رسیدن تعدادی از غیرنظامیان کُرد توسط کوملهها شد. متن زیر یادکری از دو شهید زن این واقعه «عاشیه عزیزی» و «عایشه راوند» است که تقدیم حضورتان میکنیم. در گفتوگویی که با همسران این دو شهیده انجام دادیم، رضا رستمی از نویسندگان بومی کردستان کمک حال ما شد.
عبدالله راوند، همسر شهیده عایشه راوند
همسرم در سن 20 سالگی در همان واقعهای به شهادت رسید که خانم عایشه عزیزی هم شهید شد. چهاردهم تیرماه 1369 کوملهها در نزدیکی روستای گماره لنگ مریوان کمینی تدارک دیده بودند. ظاهراً قصدشان به شهادت رساندن پاسدارها بود، ولی از آنجایی که هیچ ارزشی برای جان مردم عادی قائل نبودند، همه را به رگبار بستند و انسانهای بیگناه را به شهادت رساندند. حالا که سالها از آن واقعه میگذرد، چیزی که آزارم میدهد، این است که همسرم در کنار خودم به شهادت رسید. من ذره ذره جان کندن و عروجش را با همین چشمهایم شاهد بودم!
عروس 16 ساله
وقتی با عایشه ازدواج کردم، فقط 16 سال داشت. پر انرژی و با روحیه بود. به کار کشاورزی علاقه خاصی داشت. همیشه همراهم بود و سختترین کارها را انجام میداد. در زندگیام کمتر زنی را دیدهام که اینقدر عاشق کار کشاورزی باشد. گاهی اوقات اعتراض میکردم و میگفتم: تو بیشتر از حد توانت کار میکنی. زنها از مردها ضعیفتر هستند. این کارها ممکن است برای تو تبعات جسمی بدی داشته باشد. میگفت: درست است من زن هستم و به اندازه تو توان جسمی ندارم، اما اولاً جوان هستم، ثانیاً به اندازه توانم کار میکنم. اگر در دوران جوانی کار نکنم، توقع داری در پیری کار کنم! نگران من نباش. هر چه بیشتر کار میکنم، بیشتر احساس توان و انرژی دارم.
حلالیت از اقوام
تیرماه 1369 برای عید قربان به منزل پدر عایشه در شهرستان مریوان رفتیم. روز عید در مریوان همه به دیدار هم میروند، ما هم به دیدن اقوام رفتیم. اما این عید قربان با دیگر عیدها فرق داشت، چون از صبحش همسرم گفت: این بار باید بدون استثنا به همه اقوام سر بزنیم. گفتم: چه ضرورتی دارد به همه سر بزنیم، شاید نرسیم، وقت نکنیم. گفت: حتماً باید همه را ببینیم.
رفتیم از اولین خانهای که شروع کردیم، عایشه از همه طلب حلالیت کرد. گویی داشت به سفری طولانی میرفت. میگفت: حلالم کنید، شاید دیگر فرصت دیدار شما را نداشته باشم، میخواهم مطمئن شوم که حلالم کردهاید. اقوام تعجب کرده بودند. میگفتند: مگر قصد داری به سفر بروی؟
میگفت: نه، ولی دوست دارم از ته دل حلالم کنید. از آخرین خانهای که خارج شدیم، گفتم: راستی این حلالیت طلبیدن تو با همیشه فرق دارد، مگر قرار است بمیری؟ گفت: زندگی و مرگ دست خداست. ولی حس عجیبی دارم، به دلم برات شده این آخرین دیدار من با اقوام است.
باید برگردیم
قبل از سفر به مریوان تصمیم گرفته بودیم چند روز در منزل پدر عایشه بمانیم. روز بعد از عید قربان عایشه گفت: باید برگردیم روستا. گفتم: قرار ما این بود چند روز اینجا بمانیم، کاری هم در روستا نداریم، پس حرف از برگشت نزن.
گفت: نه باید برگردیم. خیلی اصرار کرد. در نهایت پدر و مادرش هم وارد بحث شدند و از او خواهش کردند چند روز دیگر بماند، اما او بدون هیچ دلیل قانعکنندهای اصرار داشت به خانه خودمان برویم.
من برای ماندن خیلی اصرار داشتم، وقتی دید نمیتواند من را متقاعد کند، گفت: تو اگر دوست داری بمان، ولی من برمیگردم.
گفتم: پس اگر اینطور است من هم با تو میآیم، اما به یک شرط، گفت: چه شرطی؟ گفتم: فقط من را قانع کن که چرا باید برگردیم؟ گفت: عبدالله! به خدا خودم هم نمیدانم چرا باید برگردیم! هیچ دلیلی هم برای این کار ندارم، اما تشویش عجیبی دارم. نمیتوانم اینجا بمانم. احساس میکنم نیرویی درونی تلقینم میکند که برگرد!
شیر و خون!
بعد از اینکه نتوانستم عایشه را برای ماندن در مریوان قانع کنم، با یک دستگاه وانتبار شخصی عازم روستای گماره لنگ شدیم. همسرم همراه طفل شیرخوارمان در کابین جلوی ماشین سوار شدند، من هم در قسمت بار سوار شدم. در حوالی روستای چناره، از دور چند نفر را دیدم که به طرف جاده میآمدند. فکر کردم نیروهای گروه ضربت سپاه هستند. ماشین هم داشت به آرامی جاده را طی میکرد، در یک لحظه ماشین متوقف شد و انبوه گلولهها بر سر ما بارید. من از پشت ماشین پریدم پایین و پناه گرفتم. تیراندازی چند دقیقهای طول کشید. وقتی صدای شلیک قطع شد، دویدم به طرف همسر و فرزندم. صحنه بسیار عجیب و تلخی دیدم؛ همسرم به شهادت رسیده بود، اما بچهام بدون اینکه متوجه چیزی باشد از سینه مادرش شیر میخورد. شیر و خون با هم مخلوط شده بود. صحنه بسیار عجیبی بود. فرزندم در آغوش مادرش بود. به همسرم چند گلوله اصابت کرده بود، اما به بچه هیچ آسیبی نرسیده بود. حتی نترسیده بود، گریه هم نمیکرد، با آرامش در حال خوردن شیر بود، در حالی که غرق خون شده بود.
علی درویشی همسر شهید عایشه عزیزی
همسرم فقط 22 سال داشت که توسط ضد انقلاب به شهادت رسید. زندگی مشترک ما کوتاه، اما پربار بود. در همین مدت کم خدا یک پسر و یک دختر به ما امانت داد. زندگی روستایی، آن هم در شرایط کوهستانی کردستان، سخت و طاقتفرسا بود ولی همسری مهربان داشتم که علاوه بر کمک به پدر و مادرش، مرا هم در کشاورزی یاری میرساند. روحیه بالای شهیده در کنار لبخندی که از صورتش محو نمیشد، سختیها را آسان میکرد. خاطراتی که از او دارم، مملو از لحظات شیرینی است که زندگی عاشقانه ما را دوستداشتنیتر و جاودانه میکرد.
همیشه در جنگ
تصور خیلی از مردم این است که جنگ در سال 1367 تمام شد، اما برای ما مردم کردستان جنگ سالها بعد از آن با شدت ادامه داشت. ضدانقلاب هیچ وقت مردم ما را به حال خودشان رها نکردند. ناراحتیشان هم این بود که چرا با آنها همکاری نمیکنیم. اما نه من و نه همسرم هیچ علاقهای به فعالیتهای آنها نداشتیم. برای ما اسلام مهم بود و میخواستیم در کنار سایر مردم مسلمان ایران، در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خانه ما در روستا همجوار مسجد بود. روزهایی را به یاد میآورم که همراه همسرم به مسجد میرفتیم و پای صحبتهای ماموستا مینشستیم. همسرم سعی میکرد آموختههای دینی را مو به مو انجام دهد. نمازهای جمعه در خطبهها گریه میکرد. میپرسیدم: چه چیزی تو را به گریه انداخت؟ در جواب میگفت: یاد قیامت.
برکت خانه
همسرم اعتقاد داشت مهمان برکت خانه است. اگر این مهمان غریب هم باشد، برکتش مضاعف میشود. همیشه به من سفارش میکرد: علیجان! مهمان به خانه دعوت کن. چون خانهای که مهمان در آن پا نگذارد، برکت از آن خانه میرود. در آن دوران وقتی غریبهای وارد روستا میشد و آشنایی نداشت، هنگامی که برای اقامه نماز به مسجد میآمد، کسی از او دعوت میکرد و به خانهاش میبرد. من به سفارش همسرم همیشه جزو کسانی بودم که از این نوع مهمانان را با خودم به منزل میبردم. عایشه وقتی مهمان را میدید، بسیار گرم برخورد میکرد و در حد توانش از مهمان پذیرایی میکرد. میگفت: این نعمت بزرگی است که انسان بتواند از یک آدم غریب پذیرایی کند و درد و احساس غریبیاش را به حداقل برساند. از خداوند میخواهم تا زندهام این توفیق را از من نگیرد.
همسفر سختیها
عایشه انسان سختکوشی بود. پا به پای من کار میکرد. گاهی اوقات در کار کردن از من جلو میزد. یک روز در مزرعه کار میکردیم. هوا واقعاً گرم بود. گرمای هوا و خستگی مفرط باعث بیحالی من شد، طوری که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم زیر سایهبان هستم و کسی هم در کنارم نیست. مزرعه را که نگاه کردم، دیدم همسرم با همه توانش مشغول درو کردن بود. صدایش زدم و گفتم: چه کار میکنی؟ گفت: شکر خدا بهتر شدی؟ همانجا استراحت کن. من باقی کارها را انجام میدهم. گفتم: خانم! درو کردن برای تو سخت است. بگذار بعداً خودم انجام میدهم. گفت: نه ما در مقایسه با دیگر مردم روستا، کارمان عقب افتاده، باید سعی کنیم سریع آن را تمام کنیم تا مردم فکر نکنند اهل کار نیستیم. من تا چیدن آخرین خوشه این گندمها کنارت هستم و کار میکنم.
شهادت در جمع پاسدارها
14 تیرماه 1369 ما یک روز دیگر از روزهای خدا را شروع کردیم، اما هرگز نمیدانستیم که در این روز، ضدانقلاب داغ دیگری بر دلمان خواهند گذاشت. همسرم آن روز قصد داشت از روستای تازهآباد به روستای ماسیدر برود. یک تعداد از پاسدارها همان طرف میرفتند. آنها آدمهای موجه و قابل اعتمادی بودند. همسرم در همان خودرو نشست و حرکت کردند. اما در راه در کمین کوملهها افتادند و به طرف خودرویشان تیراندازی شد. کوملهها خودشان را مدافع مردم کرد نشان میدادند ولی بین غیرنظامیها و نظامیها هیچ فرقی قائل نمیشدند و با شلیکهای بیامانشان سر و سینه همسرم را هدف قرار دادند و او را در عنفوان جوانیاش به شهادت رساندند. در زمان شهادت عایشه، ما یک پسر و یک دختر کوچک داشتیم. آنها در سنین کودکی به آتش خشم و کینه ضد انقلاب یتیم شدند.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/