همسر شهید آوینی: مرتضی هست، ولی ما او را نمیبینیم
به تدریج که به زمان شهادتش نزدیک میشدیم، بیشتر اورا میدیدیم، با اینکه تعداد مسوولیتهایی که داشت واقعا از حد و تواناییهای یک آدم معمولی خارج بود. ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی کردیم.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، تحمل تنهایی در اوج جوانی و بزرگ کردن کودکی که هر لحظه بهانه نبودِ پدر را میگیرد، سخت است؛ اما در دوران هشت سال دفاع مقدس و امروز در خانواده شهدای مدافع حرم از اینگونه وقایع به کرات رخ داده است. در ادامه روایت تنهایی و یتیم شدن فرزندان شهید مرتضی آوینی را از زبان مریم امینی همسر این شهید بزرگوار میخوانید:
مرتضی خیلی به من و بچهها علاقهمند بود. به خصوص یکی دو سال آخر این علاقه را خیلی ابراز میکرد و به زبان می آورد. هر چه به زمان شهادتش نزدیک میشدیم، بدون هیچ اغراقی احساس میکردم داریم به سال های اول زندگی برمیگردیم.
به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک میشدیم، بیشتر ایشان را میدیدیم، با اینکه تعداد مسوولیتهایی که داشت واقعا از حد و تواناییهای یک آدم معمولی خارج بود. ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه و صفهای خرید نبودم. اکثر مطالعاتش را در همین صفها انجام میداد.
در یک آپارتمان 75 متری که تنها دو اتاق داشت، پنج نفری زندگی میکردیم. نمیدانم چطور مینوشت؛ برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمیکرد باید اتاق دیگری داشته باشد. بیشتر اوقات در همان شلوغی و سر و صدا و بیجایی، پشت میز غذاخوری مینشست و مینوشت. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سر کار میآمد؛ دو ساعتی میخوابید و بعد بلند میشد و به نماز شب و مناجات و نوشتن مشغول میشد.
حوالی ظهر روز جمعه 20 فروردین ماه، مرتضی در فکه روی مین رفت. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند و گفتند: «مرتضی زخمی شده است.»
بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلا چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچهها که رفتند، پدر و مادرم آرام آرام سرحرف را باز کردند و من با خبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. خانهام انگار زیر و رو شد. هیچ چیز نبود؛ ولی مرتضی بود.
آن روز به دنبال تک تک بچهها به مدرسه شان رفتم، چون خیلی زود پرچمها و پلاکاردها جلوی خانه نصب شد. صدای قرآن هم میآمد. نمیخواستم قبل از اینکه بچهها با خبر بشوند، پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. به بچهها گفتم: «بابا هست، ولی ما او را نمیبینیم».
منبع: دفاع پرس
انتهای پیام/