بازگشت پدر بعد از ۳۰ سال گمنامی:برای اولین بار بابا صدایش کردم
دختر شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس، جمشید عباسی میگوید: اولین بار است که میخواهم به پیکر دنیایی پدرم بگویم: بابا
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، معراج شهدا بار دیگر شاهد پایان یافتن فراغ خانوادهای از خانوادههای شهدای گمنام بود. شهید «جمشیدعباسی» سال 1343 در شهر گنبد کاووس چشم به جهان گشود و در سال 66 به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. سرانجام این شهید بزرگوار پس از مجاهدتهای فراوان در منطقه عملیاتی سومار به فیض شهادت نایل آمد. با تلاش گروههای تفحص شهدا، پیکر مطهر این شهید والا مقام کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شده است.
«خدیجه چگینی» همسر شهید، درباره همسرش چنین میگوید: ما اواخر سال 63 ازدواج و حدود دو سال با هم زندگی کردیم و یک دختر یک سال و نیمه داشتیم که همسرم به شهادت رسید. وقتی به جبهه میرفت هفتهای دو یا سه مرتبه برایم نامه مینوشت. رفتن به جبهه را وظیفه خود میدانست و در نامههایش مینوشت که:«من سرباز وظیفه امام زمان(عج) هستم.»که حالا او را بعد از 30 سال آوردهاند. جمشید میدانست که شاید شهید شود و هر دفعه میرفت، میگفت:«دیگر برنمیگردم، اگر برگردم با جعبه برمیگردم.» به این تابوتهای شهدا، جعبه میگفت. سفارش دخترم را خیلی میکرد و میگفت:«خیلی هوای دخترم را داشته باش.» 8 ماه بعد از شهادت همسرم او را در خواب دیدم و گفتم:«کجا بودی؟» گفت: «مجروح و در بیمارستان بودم، گفتم خوب شو تا بیایم به شما سر بزنم.»
او در ادامه به روزهایی که دیگر از همسرش نشانی نرسید، اشاره میکند و میگوید: روز 26/6/66 ساعت 11ظهر بود که مارش حمله را زدند و اعلام کردند که سومار حمله شده است. 5 روز بود که همسرم از مرخصی به منطقه برگشته بود. بعد از آن، چند وقت بود که من دائم نامه میدادم ولی جواب نامههایم نمیآمد. نامه چند نفر از دوستانش در منزل ما بود که برای نشانی گرفتن از همسرم سراغ نشانی آنها رفتم که وقتی نزدیک منزل یکی از آنها رسیدم دیدم که عکس او را زدهاند و آن دوستانش نیز شهید شده بودند.
30 سال چشم انتظاری تمام شد
همسر شهید به سالهای فراغ اشاره میکند و ادامه میدهد: هر شهیدی را که میآوردند، دلم میریخت و میگفتم: «یعنی جمشید من هم بین این شهدا است؟»به این امید این 30 سال را صبوری کردم که برمیگردد. امید داشتم که خودش برمیگردد، به ما گفته بودند که مفقودالاثر است که سال 85 همه مفقودین را جز شهدا اعلام کردند. ولی گویا تا نبینی قبول نمیکنی که شهید شده است و با خودم میگفتم شاید برگردد. هنوز باور ندارم که برگشته است. از دیشب تا صبح نخوابیدم و با همسرم درد و دل کردم و میگفتم: «جمشید،30 سال من را چشم به راه گذاشتی، ولی آمدی، حالا خیالم راحت است.» حس میکردم که همسرم در کنارم نشسته است.
او در ادامه میگوید: در این 30 سال همیشه به دخترم میگفتم: «افتخار کن و سرت را بالا بگیر.» در این سالها خیلی دوست داشتم که یک مزار یادبود برای شهیدم بگیرم، ولی دلم نمیآمد. سر مزار شهدای گمنام زیاد نمیرفتم چون روی اعصابم اثر میگذاشت، اما سر مزار شهدا میرفتم. به دخترم میگفتم: «آروز بگذار هر موقع خود بابا دوست دارد برگردد، شاید صلاح این است که برنگردد.» امروز که درد و دل میکردم اولین خواستهام از همسرم، خوشبختی دخترم بود و بعد شفاعت برای کسانی که در این راه کار میکنند.
قصه مهربانی بابا
چگینی از قصه بابا برای دخترش این چنین میگوید:چون همسرم خیلی مهربان بود و این مهربانی او زبانزد فامیل بود، همیشه از مهربانی همسرم برای دخترم تعریف میکردم و میگفتم که: «هیچ کس در مهربانی به پای پدرت نمیرسد.»
آروز عباسی، فرزند همه شهدا
دختر شهید که تنها فرزند شهید عباسی است، فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد و خود را این چنین معرفی میکند: آرزو عباسی هستم، فرزند همه شهدا. اولین بار است که میخواهم به پیکر دنیایی پدرم بگویم: بابا؛ اولین بار است که قرار است او را ببینم. از لحظهای که خبر پیدا شدن بابا را داده اند، احساس سبکی کردهام.
دوست داشتم هر طور دوست دارد برای بازگشتش تصمیم بگیرد
فرزند شهید عباسی به روزهایی اشاره میکند که سر مزار شهدای گمنام میرفته است و میگوید: خیلی سر مزار شهدای گمنام میرفتم و میگفتم:«من فرزند همه شما هستم، اگر فرزندان و خانواده شما اینجا نیستند، من خانواده همه شما هستم. شما که تنها نیستید، ما همیشه تنها هستیم. دوست داشتم بابا هرطور که دوست دارد، تصمیم بگیرد و اگر که دوست ندارد پیدا نشود، نیاید.»
او درباره حس حضور معنوی پدر میگوید: پدرم همیشه هست و همیشه حس میشود و دائم با ایشان صحبت میکردم.
انتهای پیام/