اینجا "عاشقان ایستاده میمیرند"، اگر آمدی فقط اشک بریز
اگر برای دیدار شهدا با خانوادههایشان آمدی فقط اشک بریز... اینجا واژهها کم میآورند، مبهوت بزرگیت میمانند، اینجا دست و دل و تن آدم میلرزد و زبان قاصر از بیان حقیقتها، خشک میشود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، اگر در مقام خبرنگار باشی و وظیفهات اطلاعرسانی در موضوعات مختلف باشد و تو را برای پوشش مراسم وداع خانواده شهدا با شهیدشان پس از سی و چند سال بفرستند، شاید حرفهات کمی تحت الشعاع قرار گیرد.
این مقدمه را نوشتم که بگویم اینبار که نمیدانم برای بار چندم باز هم اصفهان میزبان تعداد بالایی از شهدای دوران دفاع مقدس شده بود، ما هم از سر انجام وظیفه در سپاه صاحب الزمان(عج) حاضر شدیم.
اما این مرتبه با تمام دفعات قبلی که برای دیدار خانواده شهدا و شهیدشان رفته بودم فرق داشت برای همین دست از شغل مبارک خبرنگاری شستم تا ببینم دلنوشتههای شهدایی میتواند پاسخگوی حجم بالای دلتنگی و فضای معنوی باشد یا آن هم مثل منِ خبرنگار کم میآورد.
برایتان به زبان دل مینویسم تا بر دل خواننده بنشیند؛ به روایت یک "من اول شخص مفرد"...!
از لحظهای که اعلام کردند برو برای پوشش مراسم وداع خانواده شهدا، در دلم غوغا به پا شد که باز هم قرار است جایی قدم بگذارم که نوشتن از آن برایم بسیار سخت است، نه اینکه سختی کار به خاطر حرفه و مراسم باشد، نَه، سختی کار به خاطر موضوع اصلی کار است.
شهدایی که هربار نامشان بر سر زبانها میآید، چه از نسل آنها باشی و چه نباشی، دلت بیقرار میشود؛ بیقرار مادرانی که سالهاست منتظر آمدن جگرگوشه خود هستند.
مادرانی که شاید هرروزه از کنار بسیاری از آنها رد شده باشی اما از داغ دلشان بیخبری، مادرانی که ایستادگیشان به راست قامتی سرو طعنه زده است، مادرانی که بیش از 30 سال چشم انتظاری را تجربه کردهاند.
مادرانی که قبل از آمدن فرزند وقتی از آنها بپرسی «حاج خانم از دوران فراق پسرتان بگویید» بغضشان را فرو میخورند و محکم میگویند: «رفتنش برای خود او و ما افتخار بزرگی است، اما.... ای کاش زودتر برگردد!»
اینجاست که میفهمی "ناحله الاجسم یعنی چه، باکیه العین یعنی چه" و اینجاست که میفهمی چه بر سر لیلا، مادر علی اکبر(ع) حسین آمد زمانی که شنید پسر جوانش اولین شهید کربلاست.
اینجاست که به چشم خود میبینی برای یک مادر «نبودن فرزند» بزرگترین غم دنیاست و درست در همینجا معنای ایستادگی و صبوری را، معنای «عاشقان ایستاده میمیرند» را خواهی فهمید.
برگردیم سر ماجرای خودمان؛ زمانی که وارد سالنی شدم که در آن تابوتهای بسیاری منظم چیده شده بود و تعداد اندکی از خانوادهها برای چشم روشنی آمده بودند، لبخند زدم که این توفیق قسمت من شده تا از نزدیک شاهد حضورتان باشم.
به سراغ تابوتهای مزین به پرچم اسلام رفتم، روی هرکدام عکس و نام شهید داخلش چسبانده شده بود، تک شاخه گلی هم روی آن منتظر!
آری، انتظار... جایی که شهدا آمدهاند تا پس از سالها دیداری تازه کنند، همه چیز رنگ و بوی انتظار میدهد...
در این لحظات هر ثانیه برای منتظر به اندازه یک قرن میگذرد، عقربههای ساعت خلاف همیشه میچرخند تا مبادا سالهای دوری در یک آن فراموش شود.
از بین 20 شهیدی که تازه تفحص شدند آنهایی که شناسایی شده بودند برای دیدار با خانواده در محل حضور داشتند اما آنهایی که گمنام رفتند و گمنام آمدن را هم ترجیح داده بودند، نبودند.
هیچوقت نتوانستم بفهمم آنهایی که بی نام و نشان رفتن را انتخاب کردهاند چه در سرشان میگذرد، شاید آنها عاشقان واقعیاند، مظلومترینهای عالم، گویی تنها هدف آنها به چالش کشیدن واژه "انتظار" است.
آخرین آماری که از تعداد مفقود الاثران در دست است آن را بیش از 11 هزار نفر اعلام کرده که تاکنون بیش از 6 هزار نفر آنان تفحص و شناسایی نشدند، البته حق دارند کسانی مثل شهدای گمنام، برادران باکری، حسن غازی، ردانیپور و بقیه که مفقود الجسدند و حتی اشخاصی چون احمد متوسلیان که امید داریم زنده است!
براستی که همه اجرها در گمنامی است زمانی که پیامبر(ص) شریفترین و بالاترین نوع مردن را شهادت میداند و میفرماید: «بهترین اعمال سختترین آنهاست» چراکه برای کسانی که جسم و جان خود را در راه خدا فدا کردند، پاداشی بزرگ در نظر گرفته شده است.
برگردیم به محل دیدار؛ کم کم خانواده تمامی شهدا در محل حاضر شدند، پدر و مادرانی که 35 سال دوری را تحمل کرده بودند از راه میرسیدند، خواهران و برادرانی که همبازی کودکی را گم کرده بودند خوشحال جلو میآمدند.
در این بین بودند شهدایی که طاقت دوری پدر و مادر نداشتند و خیلی زودتر آنها پیش خود برده بودند و اکنون تنها برادر و خواهرانشان برای استقبال آمدند اما گلایه کنان که مادرمان با داغ ندیدنت از دنیا رفت.
گامها آرام آرام برداشته میشد، به تابوت که میرسیدند سست میشد، مینشستند و معلوم نبود اشک شوق میریزند یا غم!
صدای مادران و فریادهای پدرانی که با اندوه قربان صدقه فرزندشان میرفتند دلت را پریشان میکرد، از خود بیخود میشدی و فقط سکوت و اشک میتوانست پاسخگوی پریشان حالیت باشد.
عکسها شاید راویان خوبی باشند اما تا نباشید، نمیفهمید! اگر نباشید نخواهید فهمید عطر حضور شهدا و فضای سنگین وصال پس از سالها فراق چه با دل شما خواهد کرد.
مادرانی که امروز بعد از 30 سال آمده بودند برای دیدن پسرشان و تنها سهمشان فقط آغوش کشیدن چند دقیقهای کفن پسر بود، ذهنت را پر از سوال میکرد.
"آخر 30 سال؟؟؟ اصلا تو بگو 30 ثانیه، بس نیست اینهمه فاصله؟!! تابوت به این بزرگی تنها برای چند تکه استخوان؟! جواب زجههای مادرت را اینگونه میدهی؟!"
اما الله اکبر از این آمدن... براستی الله اکبر که هر ذره شما در مقابل ما اقیانوسی است بی انتها، به قول بردار شهیدی که پای تابوت فریاد میزد: «شهدا زندهاند، بفهمید برای چه جنگیدند، آنها نمردهاند، کمی قدرشان را بدانید.»
لحظهای که در تابوت را برای مادر باز کردند نقل و گل روی کفن فرزند میریخت و زاری میکرد، خواهرش فریاد میزد: «میخواستیم لباس دامادی تنت کنیم» و پدر بود طبق معلوم با آرامش مردانهاش اعضای خانواده را دور هم جمع و آرامشان میکرد.
تنها یک نکته؛ اگر برای دیدار شهدا با خانوادههایشان آمدی فقط اشک بریز.. اینجا واژهها کم میآورند، مبهوت بزرگیت میمانند، اینجا دست و دل و تن آدم میلرزد.. آخر شما چه میکنید با ما؟؟
در آن لحظات ناب زیستن هوای این شهیدان بیادعا تمام فضای دلم را گرفته بود و نمیدانم از کجا و چه چیزش باید بنویسم؛ از کودکانی که تنها با شنیدن وصف شهید بر بالین شهدا گریه میکردند، دخترانی که بوسه بر تابوتهای بیادعا میزدند، سربازانی که اشک میریختند و ملتمس دعای شهیدان بودند یا...
من را ببخشید اگر بیش از این توان گفتن از شما را ندارم, خودتان که خوب میدانید از شما نوشتن فقط با توسل به خودتان میسر است، منت گذارید و توفیق دیدارتان را قسمت همه کنید.
گزارش از فوزیه یکتاپور
انتهای پیام/