روزشمار آزادی خرمشهر در خاطرات تیزپروازان ارتش/ شیرینی بازپس‌گیری خاک وطن با سختی شهادت رفقا میسر شد


روزشمار آزادی خرمشهر در خاطرات تیزپروازان ارتش/ شیرینی بازپس‌گیری خاک وطن با سختی شهادت رفقا میسر شد

آزادی مسرت بخش خرمشهر با جان‌فشانی‌های دلاوران ارتش در کوتاه کردن دست آلوده دشمن از وجب‌ به وجب خاک خوزستان تا پشت درهای خرمشهر و مقاومت و ایثار سپاه و بسیج در داخل خونین‌شهر به‌دست آمده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، به بهانه سالگرد آزادسازی خرمشهر امروز پای صحبت‌های جانباز خلبان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در اصفهان سرهنگ مسعود نیکمرد از دلاوران تیزپرواز دفاع مقدس نشستیم و روز شمار جنگ تحمیلی را از 8 اردیبهشت 61 تا سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر ورق زدیم.

متن این گفت‌وگوی جذاب را در زیر می‌خوانیم:

تسنیم: عملیات آزادسازی خرمشهر و درواقع اطراف آن در خوزستان کی و چگونه آغاز شد؟

سرهنگ خلبان نیکمرد:هشتم اردیبهشت‌ماه سال 61 همه خلبانان ارتش را بسیج کردند که به پایگاه مسجد سلیمان بروند، هلی‌کوپترهای کبرا در پایگاه منتظر ما بودند و ما دو روز قبل از عملیات در مسجدسلیمان فرود آمدیم و با هلی‌کوپترهای کبری به سمت اهواز پرواز کردیم و در آنجا مستقر شدیم. کمکِ من خلبانی بود به نام «ذبیح‌الله سلیمانی»، ایشان بیشتر مواقع کمک من بود و تیرانداز بسیار ماهری هم بود، او خلبان خونسرد و نمونه‌ای در تیراندازی بود.

آن روز از طرف فرمانده وقت هوانیروز سرهنگ جلالی و سرهنگ آذین که از تهران آمده بودند ما را در اهواز جمع کردند و دستور داده شد که باید پایگاه مسجدسلیمان که در آن مستقر بودیم بروید و در «دهلاویه» مستقر شوید، پایگاه پشتیبانی هم به «دارخوین» برود. یعنی ما در دو جبهه آرایش نظامی شدیم. دهلاویه در شمال رودخانه کرخه‌کور و دارخوین هم غرب رودخانه کارون بین خرمشهر و اهواز.

دهلاویه پیش از آن در اشغال دشمن بود تا زمانی که عملیات فتح‌الفتوح ما در ارتش انجام شد و دهلاویه را آزاد کردیم و بچه‌های ما تا نزدیکی‌های بستان را در آن عملیات که از اولین عملیات‌های جنگ بود آزاد کردند.

تسنیم: با استقرار در دهلاویه چه شد؟

نیکمرد:پنجشنبه شب هشتم اردیبهشت 61 ما در دهلاویه مستقر شدیم و می‌دانستیم که دیر یا زود عملیات شروع می‌شود و آماده باش بودیم، در اطراف ما چیزی به عنوان شهر باقی نمانده بود و همه چیز تخریب شده بود و فقط یک ساختمان بهداری بود که آن‌هم مربوط به قبل از اشغال بود که با انبوه گلوله‌های توپ و تفنگ سوراخ و نیمه تخریب شده بود.

مقر اصلی ما هم در کنار همان بهداری بود. همه جا مملو از ترکش‌های نارنجک و خمپاره بود و هیچ چیز سالمی در اطراف به چشم نمی‌خورد، دشمن همه چیز را در دهلاویه نابود کرده بود آن‌قدر که حتی اتاقی هم برای استقرار نداشتیم، آن شب به پشت بام همان ساختمان بهداری رفتیم و در کیسه‌های خوابمان می‌ماندیم، چند چاله بزرگ ناشی از برخورد گلوله توپ در پشت بام وجود داشت که مراقب بودیم خوابمان نبرد و ناخودآگاه درون آنها سقوط کنیم.

همان شب دوستان گفتند قرار است امشب بچه‌های رزمنده بسیج و سپاه در مسجد سوسنگرد دعای کمیل برگزار کنند به آنجا برویم و ما هم در مراسم شرکت کنیم. سوسنگرد هم از شهرهایی بود که قبلا اشغال و آزاد شده بود. ساعت حدود 8 شب بود که با حدود 12 خلبانان و 7 یا 8 نفر از بچه‌های مهندسی پرواز ارتش سوار نیسان تویوتا شدیم و برای حضور در دعای کمیل به سمت سوسنگرد حرکت کردیم.

هوا تاریک بود و صدای دعای کمیل از بلندگوها شنیده می‌شد، ما هم کنار رزمنده‌های دیگر نشستیم، یکی از بچه‌های فنی ما به نام «تقی درجاتی» صدای بسیار دلنشینی و گرمی داشت، دعا که تمام شد پشت بلندگو حضور ما را به عنوان خلبانان ارتش در میان جمعیت بسیجی و سپاهی اعلام کردند و «تقی درجاتی» هم رفت پشت میکروفن و با آن صدای کم نظیرش شروع کرد به روضه خواندن و ما یاد دوتا از بچه‌های خلبان کبرا افتادیم که از شهدای نامی هوانیروز ارتش بودند، اسم این شهدا را که به زبان آورد شهید «احمد نجاریان» و شهید «برات نماییان» ما خیلی گریه کردیم و حال عجیبی به همه ما دست داد. وقتی اسم این دو شهید دلاور آمد من در همان تاریکی به صورت بچه‌هایی که کنار دستم نشسته بودند «علیرضا حراف»، «قدرت خدادادی»، «حمیدرضا صبا»، «ذبیح سلیمانی»، «حسین هاشمی» و چند نفر دیگر از خلبانان بودند بر چهره همه آنان غمی نشسته بود که گویی می‌گفتند فردا هم نوبت ماست، بالاخره یک روزی در عملیات در این مسجد نام ما هم به عنوان شهید برده می‌شود. همه بچه‌های خلبان حس شهادت داشتند و این مسئله هیچ تعارفی هم در این مورد نداشتیم.

آخر شب که مجلس تمام شد و بچه‌های بسیجی دور ما حلقه زدند و خیلی خوشحال بودند که ما در کنارشان هستیم و ماهم از این بابت خوشحال بودیم و روحیه می‌گرفتیم، خلاصه دوباره به سمت دهلاویه برگشتیم و در کیسه خواب‌هایمان کمی استراحت کردیم.

تسنیم:فردای آن روز چه شد و عملیات چگونه آغاز شد؟

نیکمرد: نهم اردیبهشت‌ماه سال 61 صبح که شد گفتند یک پرواز شناسایی انجام دهید تا با منطقه آشنا شوید، تا نزدیک بستان پرواز کردیم، چون در ارتفاع پایین در پرواز بودیم من متوجه یک تابلویی شدم که دقیقا این جمله روی آن نوشته شده بود: «گورستان متجاوزان بعثی»، بیشتر که دقت کردم دیدم روی زمین مقابل چندین لاین از جنازه‌های عراقی‌ها که در عملیات فتح‌الفتوح ارتش باقی مانده بود روی زمین به صورت دسته جمعی دفن شده بودند و مشخص بود که دشمن با چه لشکری به مقابله با ما آمده بود اما خلبانان ارتش جمهوری اسلامی پیروز میدان بودند.

به بچه‌ها گفتم ببینید این سزای عمل متجاوزان به خاک ایران است، اینها که به خوزستان آمدند و قرار بود تا چند روز دیگر تهران را هم اشغال کنند!

عملیات شناسایی به خوبی انجام شد و ما دوباره به مقر خود در دهلاویه برگشتیم. یکی از بچه‌های خلبان کبرا به نام «باقر فراشی» خیلی شوخ طبع بود و هر موقع در جمع ما بود آن‌قدر با لطیفه‌ها و بذله گویی‌هایش ما را می‌خنداند که روحیه همه 100 می‌شد.

همین‌طور که روی پشت بام بهداری به شوخی‌های باقر می‌خندیدم و در انتظار بودیم حدود ساعت 10 و نیم یا 11 شب خوابیدیم اما ناگهان حوالی ساعت 12 شب با صدای مهیب توپخانه از جا پریدیم.

دهم اردیبهشت‌ماه سال 61 ساعت 12 شب با صدای شلیک‌های متعدد از توپخانه در واقع عملیات شروع شد. تا چشم کار می‌کرد فقط روشنایی برق گلوله می‌دیدیم، چند ساعت دیگر هم نوبت عملیات ما بود که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی در آسمان دیدم و من هم نخستین باری بود که هواپیمای عراقی‌ها را در شب می‌دیدم، منور روشن می‌کردند تا منطقه را به خوبی رصد کنند. در حقیقت ما دیگر نتوانستیم بخوابیم تا ساعت 2 یا 3 نیمه شب که خستگی هم داشت غلبه می‌کرد تا اینکه ساعت 4 صبح اعلام کردند که باید عملیات را شروع کنیم.

تسنیم: عملیات را چگونه و با چه ترکیبی شروع کردید؟

نیکمرد: 3 تیم آتش درست کردیم که هر تیم شامل یک کبرا موشک‌انداز، دو کبرا راکت‌انداز و یک رِسکیو تا به صورت تداوم آتش وارد عملیات شویم. یعنی تیم اول که وارد خط می‌شود و مهماتش را تخلیه می‌کند تیم دوم وارد می‌شود و بعد از آن هم تیم سوم و این یعنی تداوم آتش؛ من جزو تیم دوم بودم. لیدر تیم اول «ابراهیم رحیم‌نواز» بود و لیدر تیم من هم «علیرضا حراف».

تیم اول به سمت کرخه ‌کور پرواز کرد، منطقه‌ای بسیار ناجور برای عملیات، چون ما در آنجا خیلی شهید داده بودیم شهدایی مثل «حسن سجادی» که چند ماه قبل شهید شده بود و خیلی شهید و مجروح دیگر بین خلبانان ارتش، برای همین می‌دانستیم اسم کرخه‌ کور که می‌آید به یقین یکی از ما شهید می‌شویم و این ردخور نداشت، جای خطرناکی بود.

تیم اول به پرواز درآمد و حوالی ظهر خلبانان تیم اول به ما گفتند خیلی مراقب باشید در منطقه درگیری وحشتناکی است و از کنار ما عبور کردند و ما وارد آتش شدیم؛ خدا می‌داند منطقه طوری بود که خودی و دشمن قاطی شده بود و تشخیص هدف خیلی سخت بود، ما فقط داشتیم از بالای سری نیروهای خودی عبور می‌کردیم اما گلوله بود که در اطراف ما می‌خورد و رد می‌شد.

کمک خلبان من مثل همیشه ذبیح بود، سرش مدام در دوربین بود تا به‌خوبی منطقه را رصد کند و بتوانیم به سمت دشمن تیراندازی کنیم، منطقه دود بود و آتش، خودروها و تانک‌ها منهدم شده و صحنه‌هایی که وصفش بسیار سخت است. ذبیح گفت از روبه‌رو وحشتناک دارند به ما شلیک می‌کنند، گفتم ذبیح سریع آماده شو برای شلیک، به «علیرضا حراف» هم گفتم هوای ما را داشته باش می‌خواهیم شلیک کنیم. اولین موشک را شلیک کردیم و به یک تانک اصابت کرد و شادی بچه‌ها بلند شد، من گردش به چپ کردم و تیم اول گردش به راست و «علی حراف» هم که لیدر ما بود مشغول سرگرم کردن دشمن بود تا بتوانیم بازهم شلیک کنیم، به ذبیح گفتم آماده باش موشک دوم را شلیک کنیم، در همین حال دیدم جمشیدیان را می‌بینم ولی علی را نمی‌بینم، صدایش کردم، علی! علی! صدایی نیامد، به جمشیدیان گفتم علی را می‌بینی؟ گفت: نه! خلاصه ه رچه نگاه کردیم علی را ندیدیم، ناگهان متوجه آتش بزرگی در مقابلمان شدم، جلوتر رفتم دیدم دشمن چنان به سمت ما در حال شلیک است که یک متر هم نمی‌توانیم جلوتر بریم. همین‌طور که نگران آتش مقابلمان بودم دیدم هلی‌کوپتر علی بود که روی زمین در آتش می‌سوخت!

به هواپیمای رسکیو گفتم ما آتش برسر دشمن می‌ریزیم و تو فرود بیا و بچه‌ها را از هلی‌کوپتر تخلیه کن و نجات بده، رسکیو که پشت آتش ما آمد تا علی و بچه‌ها را تخلیه کند ناگهان اعلام کرد: «منم زدن!» گفتم خدایا من چه کنم؟! در مقابل دیدگانم هلی‌کوپتر علی در آنِ واحد با هر چه مهمات داشت منفجر شد و قارچ بزرگی از شدت انفجار ایجاد شد ، هلی‌کوپتر علی را از پهلو با تانک زده بودند، با دیدن آن صحنه وحشتناک و دردناک با خود گفتم اگر علی و بقیه تا الان زنده بودند با این انفجار حتما شهید شدند.

عراقی‌ها آن‌قدر به سمت ما شلیک می‌کردند که حتی یک سانت هم نمی‌توانستم جلوتر بروم، دور زدم و از طریق رادیو، فریاد می‌زدم و از بچه‌های نیروی زمینی خواستم سریع بچه‌های سانحه‌دیده ما را با نفربر یا هرچیز دیگر تخلیه کنند، چه زنده و چه پیکر شهیدشان را.

ما به مقر برگشتیم و تیم آتش سوم وارد عملیات شد و ماهم که از قبل قرار گذاشته بودیم برای حفظ روحیه هیچ چیزی از شهادت یا سانحه دیدن بچه‌ها نگوییم تا روحیه‌ بقیه حفظ شود و با انگیزه وارد عملیات شوند، بی‌هیچ حرفی از کنار تیم سوم عبور کردیم و فقط گفتیم مراقب باشید در منطقه درگیری شدیدی است.

وقتی بازگشتیم به من گفتند باید بروی اتاق جنگ تو را خواسته‌اند. یک هلی‌کوپتر آمد سراغم و مرا بردند به اتاق جنگ تا شرایط منطقه را برای فرماندهان ارتش و سپاه تشریح کنم.

وضعیت را بازگو کردم و بعد سراغ علی و دیگر بچه‌ها را گرفتم که گفتند همه تخلیه شدند. کلی خوشحال شدم، گفتم حالشان چه‌طور است؟ گفتند: نه یکی شهید شده و یکی مجروح.

تسنیم:ماجرای شهادت «علیرضا حراف» خلبان نامی هوانیروز ارتش چه بود؟

نیکمرد: علی به طرز دردناکی شهید شد، وقتی علی به ما گفت برگردید، خودش در برگشت مورد اصابت گلوله تانک دشمن قرار می‌گیرد و پای علی از ران قطع می‌شود و همزمان هلی‌کوپتر هم آتش می‌گیرید، علی خطاب به کمکش «قدرت خدادادی» فریاد می‌زند که «قدرت! سوختم» ، هلی‌کوپتر که به زمین برخورد می‌کند و منفجر می‌شود علی در کابین خلبان می‌ماند و جنازه‌اش به کل می‌سوزد و شهید می‌شود و پیکرش هم تا 17 روز بعد که منطقه آزاد شد در لاشه هلی‌کوپتر می‌ماند و بعد جنازه‌اش را بیرون می‌آورند.

بعد از این سانحه دردناک که فقط من از بالا نظاره‌گر آن بودم نیروهای بسیج سریع به سمت هلی‌کوپتر می‌روند و قدرت را از آن خارج می‌کنند و به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران منتقل می‌کنند، یکی از بچه‌های خلبان به ملاقات وی رفته بود و ماجرایی که گفتم او برایمان تعریف کرد. گفت داشتم به قدرت روحیه می‌دادم و می‌گفتم خوب می‌شوی علی هم سلام رسانده! که قدرت گفت: «نمی‌خواهد مرا گول بزنی، هرگز فریاد علی که گفت قدرت! سوختم از گوشم بیرون نمی‌رود.» قدرت هم 48 ساعت بیشتر زنده نماند و او هم به جمع همرزمان شهیدش پیوست.

تسنیم:آن روز بازهم عملیات پرواز داشتید؟

نیکمرد:بله تا عصر آن روز بازهم پرواز انجام دادیم، از سمت دارخوین نیروهای ما روی کارون پل زده بودند و عده‌ای از نیروهای خودی را به آن سمت رودخانه فرستاده‌ بودند، برای اولین بار ما رفتیم غرب کارون چون عراقی‌ها همیشه در این سمت بودند و این‌بار ما در آنجا مستقر شدیم. آن روز علاوه بر شهادت علی، دو خلبان کبرا دیگر را هم از دست دادیم و شهید شدند.

عراقی‌ها در منطقه دارخوین عقب‌نشینی کرده بودند اما در منطقه ما خیلی مقاومت می‌کردند چون می‌دانستند اگر عقب‌نشینی کنند همه نیروهای خود را در هر دوطرف از دست می‌دهند.

در همین حین چند فروند هلی‌کوپتر عراقی سمت منطقه ما در دهلاویه آمدند و شروع کردند به شناسایی منطقه و عکسبرداری از بالگردهای ما. وقتی این شرایط را دیدیم تصمیم گرفته شد که ما به سمت حمیدیه برویم در عین حال چند روز هم پرواز در کرخه‌کور کنسل شد.

تسنیم: خاموشی پرواز تا کی ادامه داشت؟

نیکمرد: شانزدهم اردیبهشت‌ماه سال 61 عصر بود که بعد از چند روز سکوت مطلق در منطقه به یک باره صدای توپ و تنفگ بلند شد و این صدا یک‌ریز تا صبح فردا ادامه داشت.

یک مرتبه دیدم یکی از فرماندهان سپاهی با یکی از بچه‌های ما آمدند و گفتند سریع بیایید نقشه را بررسی کنیم چون دشمن دیشب از کرخه ‌کور عقب‌نشینی کرده و این حجم آتش توپخانه مربوط به عقب‌نشینی دشمن بوده چون همیشه هنگام عقب‌نشینی دشمن حجمی از آتش ایجاد می‌کرد تا نیروهای مقابل نتوانند تعقیبشان کنند. این یک مشکل جدید بود چون با این سبک عقب‌نشینی ما خط تماسمان را با دشمن از دست داده بودیم و دیگر نمی‌دانستیم مقر دشمن کجاست و این اصلا خوب نبود. به من گفتند پرواز کنید و خط دشمن را شناسایی و پیدا کنید.

با دو تا از بچه‌های کبرا و یک رسکیو به پرواز درآمدیم و به سمت دهلاویه، حورالهویزه پرواز کردیم، دقیقا 2 ساعت پروازمان طول کشید تا به دشمن برسیم و سوختمان دیگر داشت تمام می‌شد.

عراقی‌ها که می‌دانستند هواپیماهای ایرانی برای عکسبرداری می‌آیند برای فریب ما ماکت تانک و دیگر تجهیزات را درست کرده بودند اما ما در پرواز شناسایی متوجه کلک دشمن شدیم و تقریبا تجهیزات دقیق آنها را رصد کردیم. خط تماس دشمن را پیدا کردیم و چون سوختمان هم در حال اتمام بود به تیم دوم اعلام کردیم شما از ادامه راه که دقیق رصد کرده بودیم وارد کار شوید.

تسنیم: بعد از شناسایی بازهم خط آتش تشکیل دادید؟

نیکمرد: یکی دو روز بعد فرمانده لشکر قزوین آمد و به ما گفت یک تیم آتش می‌خواهیم که به سمت پاسگاه‌های مرزی کشور برویم چون دشمن تا آنجا عقب‌نشینی کرده. من با سه کبرای دیگر و ایشان هم در 214 نشست و پرواز کردیم از حمیدیه به سمت آن پاسگاه‌ها در مرز ایران و عراق در نزدیکی خرمشهر رفتیم، شهری به نام «هویزه» که اوایل جنگ سقوط کرده بود. من هر چه روی نقشه نگاه کردم دیدم چیزی به نام شهر نمی‌بینم فرمانده لشکر گفت: «زیر پایت هویزه است!» نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌کند خاک است و ویرانی!، دشمن همه چیز را تخریب کرده بود. این منطقه هم برای ما غمناک بود چون خیلی دوستانمان را در آنجا از دست داده بودیم.

با فرمانده لشکر قزوین به پاسگاه مرزی جوفیر که آنجا هم اوایل دست دشمن افتاده بود و دژ مستحکمی هم درست کرده بود رسیدیم که ناگهان چند فروند شکاری عراقی به سمت ما حمله‌ور شدند و پس از شلیک‌های متقابل بلاخره به پاسگاه مرزی شهابی رسیدیم و پرچم کشورمان را بر فراز آن دیدیم و خوشحال شدیم. پایین‌تر که رفتیم به سمت پاسگاه طلائیه ناگهان دریایی از گلوله‌ از طرف دشمن به سمت ما شلیک شد. به ذبیح گفتم آماده باش و به موقع شلیک کن. ذبیح اولین موشک را وسط پایگاه زد و موج خوشحالی بین نیروهای خود ایجاد شد، ما هم هر چه مهمات داشتیم به مدت 15 دقیقه روی سر دشمن خالی کردیم آن‌قدر که به کل دشمن را در آن حوالی نابود کردیم.

بعد از آن به ما گفتند باید بروید ایستگاه حسینیه و مستقر شوید، حسینیه حدود 15 کیلومتری خرمشهر بود و ما از حمیدیه حدود 80 کیلومتر فاصله را به سمت بیابان‌های قرارگاه حسینیه پرواز کردیم.  

تسنیم:این پروازهای طولانی باز هم ادامه داشت؟

نیکمرد: بیست و پنجم نهم اردیبهشت‌ماه سال 61 صبح به ما گفتند باید به مسجدسلیمان بروید و چند هلی‌کوپتر را تست کنید. من با کمکم رفتیم و تا ظهر کار را انجام دادیم و برگشتیم حسینیه و خبرهای خوشی هم شنیدیم، یکی از دوستان ما به نام «حسین راستگو» و کمکش به نام «باقر کریمی» یکی از هلی‌کوپترهای جنگی عراقی را که خیلی هم عظیم بود و مهمات زیادی هم حمل می‌کرد دردرگیری هوایی هدف قرار داده و منهدم کرده بودند و ما خیلی خوشحال شدیم که خون شهدایمان پایمال نشد.

خلاصه تا چند روز دیگر ما مدام از اهواز تا خرمشهر در حال پرواز بودیم و همه جا را نقطه به نقطه رصد می‌کردیم، آن‌قدر شرایط منطقه اضطراری و پرخطر بود و دشمن درحال عقب‌نشینی و ما در حال تهاجم بودیم که وقتی به سمت دشمن تیراندازی می‌کردیم و برمی‌گشتیم حدود 15 دقیقه زمان می‌برد چون دشمن این‌قدر نزدیک ما بود، و وضعیتی پیش آمده بود که من در تمام طول عمرم فقط یک بار آن‌هم در دوره آموزشی تجربه کرده بودم و آن سوخت‌گیری هنگام روشن بودن موتور هواپیما بود. این وضعیت فقط در مواقع فوق اضطراری انجام می‌شود و خطرناک است چون هرلحظه ممکن است به دلیل روشن بودن هواپیما و کوچکترین اتصالی هواپیما منفجر شود و بچه‌ها فنی پرواز این کار را با مهارت تمام انجام می‌دادند و با رسعت برق و باد.

بلافاصله بعد از خالی کردن مهمات برسر دشمن سریع برمی‌گشتیم و روی زمین می‌نشستیم و با موتور روشن ‌سوخت‌گیری می‌شدیم و مهماتمان تجهیز می‌شد. سوخت ، مهمات ، پرواز، و این چرخه مدام در حال انجام بود، به همین ترتیب ما از بالا نفس دشمن را گرفته بودیم و بچه‌های نیروی زمینی از پایین.

در این مدت خیلی از بچه‌های خلبانی که با من بودند شهید شدند و بعضی‌ها مجروح شدند یا بعد از مجروحیت شهید شدند. برخی هم مثل خودم جانباز شدیم.

تسنیم: عملیات چند روز قبل از سوم خرداد تا روز آزادسازی خرمشهر چگونه بود و به کجا رسید؟

سرهنگ خلبان نیکمرد: 29 اردیبهشت‌ماه سال 61 سه چهار روز قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر با «باقر کریمی» که کمکم شده بود به سمت خطوط دشمن رفتیم و تانک‌های دشمن را دیدیم که از پشت خطوطشان در حال حرکت بودند، به باقر گفتم: «بزن» او هم با شلیکی دقیق چند تانک را منهدم کرد و بقیه خلبانان هم ما را تشویق کردند.

تا دو روز بعد از آن هم مدام در حال پرواز بودیم و عملیات خوبی داشتیم. بالاخره دشمن از اطراف به طور کامل عقب‌نشینی کرد و تمام قوای خود را بر روی نگه‌داشتن شهر خرمشهر گذاشت چون از بیرون شهر ناامید شده بود.

پروازهای ما تا جایی در اطراف خرمشهر ادامه داشت و اوضاع را تحت کنترل داشتیم که به ما گفتند منطقه اطراف امن است و دیگر نیازی به ادامه عملیات هوایی نیست.

سوم خرداد ما تا ظهر دیگر پرواز نکردیم چون جنگ در داخل خرمشهر متمرکز شده و درگیری‌ با نیروهای دشمن در داخل شهر تن به تن شده بود و بالاخره خرمشهر آزاد شد.

به پایگاه که برگشتیم حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که از رادیو خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدیم و پس از شنیدن آن جمله معروف گوینده رادیو که با صدای بلند گفت «توجه فرمایید، خونین شهر آزاد شد» همگی غرق در خوشحالی شدیم و فریاد شادی سر می‌دادیم و اشک شوق می‌ریختیم و همزمان در غم از دست دادن دوستانمان که در راه آزادی خرمشهر و پس گرفتن خاک وطنمان شهید شدند می‌سوختیم اما خرسند بودیم از به نتیجه رسیدن راه شهدایمان. حال و هوای آن روز قابل وصف نیست، همه جای ایستگاه حسینیه شورو نشاط برپا بود، ماشین‌ها بوق می‌زدند و چراغ روشن می‌کردند و انگار دنیا را به ما داده بودند.

عملیات سوم خرداد که به نتیجه رسید من به اصفهان برگشتم و خلبانان تازه نفس به جای ما مستقر شدند، خانواده‌ام که در این مدت از من بی‌خبر بودند و آنان را نزد خانواده‌ هسمرم در شیراز فرستاده بودم. با همان سرو وضع خاکی با چهره خسته و لباس پروازی که چندین روز به تنمان مثل چوب شده بود به پایگاه اصفهان رسیدیم، فقط یک دست لباس داشتیم و مدام هم در پرواز بودیم.

فردا صبح مرخصی گرفتم و بی‌خبر به شیراز نزد خانواده‌ام رفتم. ظهر که رسیدم وقتی خانواده‌ام مرا بعد از مدت‌ها بی‌خبری زنده دیدند به شدت خوشحال شدند و من هم بعد از عملیات‌هایی سنگین و نفس‌گیر عزیزانم را دوباره ملاقات کردم.

دردها و ناخوشی‌های آزادسازی خرمشهر کم نیست و هرگز از ذهنمان پاک نمی‌شود به خصوص صحنه‌های شهادت دوستانمان و سوختن در آتش و درد فراق رفقا؛ اما شیرینی‌های این پیروزی و بازپس‌گیری خاک کشور اسلامی‌مان طعمی ماندگار تر دارد.

گفت‌وگو از سیده سارا اطهری

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon