روایت خانواده شهید مدافع حرم از کتومبودنش در جهاد: از شکلاتهای سوغاتی فهمیدیم سوریه است
خواهر بزرگ شهید میگوید: هیچوقت حرف سوریه را نمیزد. حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه ما سوغاتی آورده بود. یک بسته شکلات هم میان سوغاتیهایش بود که مارک سوریه داشت. به او گفتم: "داری ما را گول میزنی؟ شکلاتهایت هم که مال سوریه است".
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، همه نزدیکان و بستگان شهید بر یک موضوع اشتراک نظر داشتند؛ اینکه شهید هیچ وقت از سوریه رفتهایش به کسی چیزی نمیگفت، نه از حضورش در آنجا و نه از تخصصهایی که در جایگاه یک مستشار نظامی کسب کرده بود. همه از مأموریتهای گاه و بیگاهش اطلاع داشتند، اما کسی زیاد از او پرسوجو نمیکرد چون میدانستند با پرسوجو کردن چیزی دستگیرشان نمیشود، حتی نزدیکترین اعضای خانواده هم از تعداد مجروحیتهایش در سوریه اطلاعی نداشتند، و همه اینها بهخاطر اخلاق خاص او در "نگفتن" آن چیزهایی بود که تجربه میکرد، کتوم بودن شهید را همه تأیید میکنند.
رسم معراج بر اینست که کودکان را از وداع با صورت بیجان شهید منع میکند تا نکند خاطره تلخی برایشان به جا بماند اما اینجا کسی حریف بچههای خانواده بزرگ قاسمزاده نیست. اشک ریختن بچههای کوچک و نوجوانان فامیل کنار پیکر مطهر شهید و هنگام وداع با او از اتفاقات جالب روز وداع بود. گزافه نیست اگر بگوییم بچهها بیشتر از بزرگترهایشان اشک میریختند و در غم از دست دادن شهید، عزادار بودند، و همه اینها بهدلیل ارتباط عمیق و عجیب شهید با کودکان و نوجوانان است، بچههایی که همه او را دوست داشتند و شوق دیدنش را داشتند.
شهید یدالله قاسمزاده اصالتاً اهل شهر رشت از استان گیلان و ساکن تهران بود. او متولد 1361 و یکی از مستشاران زبده نظامی بود که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به سوریه رفت و در روز دوشنبه اول آذرماه 95 براثر اصابت ترکش خمپاره در حوالی شهر حلب سوریه توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. از او دو پسر 4 و 6 ساله به یادگار مانده است.
کیومرث قاسمزاده برادر بزرگ شهید مدافع حرم یدالله قاسمزاده در گفتگو با تسنیم، از انس خانواده قاسمزاده با جهاد چنین میگوید: خانواده ما همه اکثراً بچههای جنگ هستند، من خودم هم نظامی بودم و خانواده ما با فرهنگ ایثار و شهادت و جهاد مأنوس بوده است، به همین دلیل برای همه ما حل شده بود که کسی مثل یدالله به موضوعاتی مثل دفاع مقدس علاقهمند باشد و سراغ مباحثی همچون سوریه و دفاع از حرم برود.
عشق عجیبی به ولایت داشت/ نزد همه بچهها محبوبیت زیادی داشت
کیومرث قاسمزاده با اشاره به کتوم بودن شهید قاسمزاده در مورد فعالیتهای مختلفش در راستای فرهنگ جهاد ادامه میدهد: اگرچه یدالله از سوریه رفتن و انگیزههایش به ما چیزی نمیگفت، و ما هم بهدلیل اینکه خودش در این زمینه علاقهای به توضیح دادن نداشت، زیاد پیگیر نمیشدیم، اما میدانستم که عشق عجیبی به ولایت داشت و تمام فعالیتهایش هم از همین عشق به ولایت شکوفا میشد. برای همه شهدای مدافع حرم احترام زیادی قائل بود. اولین مدافع حرم استان گیلان از دوستانش بود که یادم هست به او ارادت خاصی داشت.
برادر شهید قاسمزاده به محبوبیت او نزد بچهها اشاره میکند و میگوید: شهید ما پیش همه خانواده چه دور و چه نزدیک یک محبوبیت خاصی داشت، مخصوصاً بچههای کوچک در خانه واقعاً او را دوست داشتند، الآن هم اینجا در معراج از برخورد بچهها مشخص است که با او چه رابطهای داشتند. حتی یک نفر را سراغ نداریم که یک بدی از او دیده باشد. دوست داشت همیشه همه اعضای خانواده دور هم جمع باشند و با هم خوب باشند. محبوبیت خاصی بین همه داشت.
فرزندان شهید قاسمزاده
بهخاطر جراحت زیاد ترکش به شهادت رسید
کیومرث قاسمزاده از نحوه شهادت برادر چنین میگوید: ابتدا خمپاره نزدیک او میخورد و ترکشی به بدن او اصابت میکند و بهخاطر جراحت زیاد در نزدیکی حلب به شهادت میرسد. قبل از این هم چند بار مجروح شده بود اما به ما نمیگفت. گاهی هم بابت همین مجروحیتها اذیت میشد اما هیچ وقت آن را مهم جلوه نمیداد، مثلاً میگفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".
هیچ موقع حرف سوریه را هم نمیزد/ حرفهایش را در دل نگه میداشت/ از شکلاتهای سوغاتیاش فهمیدم به سوریه رفته است
سهیلا قاسمزاده هم خواهر شهید یدالله قاسمزاده است. او 15 سال از یدالله بزرگتر است و با اشاره به فوت پدر و مادر شهید، میگوید: «برای یدالله مادری هم کردم». سهیلا قاسمزاده از ورود برادر به سپاه و انتخاب مسیر جهاد در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم چنین میگوید: برادرم 10 سال پیش وارد سپاه شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف سوریه را هم نمیزد و هر موقع مأموریت میرفت، میگفت: "میروم جنوب". هیچ وقت از جنگ و درگیریها هم چیزی نمیگفت و نمیگفت کجا میرود و میآید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه ما سوغاتی آورده بود. من به او گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند سوریه رفتی و به ما چیزی نمیگویی؟"، گفت: "شما چهکار دارید؟ شما سوغاتیتان را بگیرید". یک بسته شکلات هم میان سوغاتیهایش بود که مارک سوریه داشت. به او گفتم: "داری ما را گول میزنی؟ به ما میگویی میروی جنوب. شکلاتهایت هم که مال سوریه است". او میگفت: "مگر از این شکلاتها فقط در سوریه هست؟ مگر نمیشود در شهرهای خودمان شکلاتهای سوریه را بفروشند؟"، حرفهایش را در دل نگه میداشت.
بسیار شوخطبع بود/ هیچکس از او ناراحتی ندید
خواهر هم حرفهای جالبی در مورد ارتباط عجیب یدالله با بچهها دارد. او میگوید: برادرم بسیار شوخطبع بود. با بچهها واقعاً بچه بود. کاری کرده بود که بچههای برادرشوهر من به بچههای من میگفتند: "دایی یدالله فقط دایی شما نیست دایی من هم هست". هیچ کس از او ناراحتی ندید. با همه گرم بود و وقتی به خانهاش میرفتیم تا صبح با بچههای من بازی میکرد و آرام و قرار نداشت. من در رشت زندگی میکنم هر موقع میخواستیم بیاییم تهران و به بستگان سر بزنیم بچهها میپرسیدند: "دایی یدالله هست که میرویم تهران؟ اگر نیست صبر کنیم او بیاید و بعد برویم تا او را هم ببینیم."، اینقدر بچههایم به او علاقه داشتند. وقتی هم به تهران میرفتیم بچهها اصرار میکردند اول به خانه دایی یدالله برویم.
فدای حضرت زینب(س) شد/ از دردهایش هم به کسی چیزی نمیگفت
سهیلا قاسمزاده هم از کتوم بودن برادر روایت میکند و اینکه هیچ کس نفهمید او چهوقت و چگونه مجروح شد. زبان گفتن این چیزها را نداشت. او میگوید: در کارش خیلی جدی بود. واجبات و عباداتش را انجام میداد. غیرتی بود. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. به خمس و زکات توجه داشت و نماز و عبادتش برایش مهم بود. فدای حضرت زینب(س) شد. از دردهایش هم به کسی چیزی نمیگفت. از مجروحیتهایش به ما که خواهر و برادرهایش بودیم، چیزی نمیگفت. خواهرم رفته بود خانهاش و آنجا خوابیده است و پرسیده بود: "چه شده؟" گفته بود: "چیزی نشده کمی زخمی شدم."، تازه آن موقع فهمیده بود مجروح شده است، اینگونه رفتار میکرد، چیزی بروز نمیداد. هیچ موقع ناراحتیاش را بروز نمیداد.
شهید عطری جلوی چشمش به شهادت رسید/ میگفت: هر کاری در راه خدا که سختتر باشد اجر و پاداشش بالاتر است
شهلا قاسمزاده ادامه میدهد: نه از رزمش در سوریه چیزی میگفت و نه از جنایات داعش فقط وقتی دوستانش آنجا شهید میشدند، میآمد و از شخصیت آن شهید برایمان میگفت، مثلا شهید عطری را که از شهدای مدافع حرم شمال بود وقتی آوردند، برادرم در مراسم ختم شهید آمد و از شهید میگفت. آنجا هم نمیگفت "در سوریه با هم بودیم."، میگفت: "این شهید از دوستانم هست و خواستم در مراسم ختمش حضور داشته باشم". آنقدر او را سؤالپیچ کردیم که گفت: "شهید عطری سوار ماشین بود. با صدای سوت خمپاره پرید بیرون و دستش را روی سرش گذاشت و دراز کشید اما خمپاره دقیقاً روبهرویش زمین خورد و شهید شد". ما به او گفتیم: "پس شهید عطری جلوی چشمت شهید شده و تو به ما نمیگویی که همراه او بودهای؟"
انگیزه شهید قاسمزاده برای انتخاب سختیهای کار نظامی از نگاه خواهر یک نکته ظریف و زیبا دارد. خواهر شهید میگوید: نه خودش چیزی میگفت و نه کسی به ما چیزی از تخصصهایش در سوریه میگفت. میگفتیم: "چرا نرفتی شغلی انتخاب کنی که همیشه تهران باشی و برایت راحتتر باشد؟"، او هم میگفت: "هر کاری که در راه خدا سختتر باشد اجر و پاداشش بالاتر است. من سعی میکنم که سختترین کار را انتخاب کنم تا اجر و پاداشش بالاتر باشد".
منتظر شهادتش بودم/ حس میکردم اربعین به شهادت برسد
خواهر شهید معتقد است از شهادت او اطمینان داشته است. او میگوید: منتظر شهادتش بودم. دیگر بو برده بودم که او کجا میرود و چه میکند. وقتی میدانستم که سوریه میرود و میآید منتظر شهادتش هم بودم. خانوادهام هم برای پیادهروی اربعین که رفتند من این حس را داشتم که برادرم در اربعین شهید شود. آخرین باری که مأموریت رفت با هم صحبت کردیم و حال و احوال کردیم اما نگفت "مأموریت میروم" و به همین دلیل خداحافظی نکردیم. هر موقع میآمد به من سر بزند، موقع رفتن میگفت: "حلالم کن".
انتهای پیام/*