اهدای اعضای بدن مرد تعزیه خوان
اهدای اعضای بدن مرد عشایری که سانحه رانندگی باعث مرگ مغزی او شده بود، به بیماران نیازمند، جانی دوباره بخشید.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، اهدای اعضای بدن مرد عشایری که سانحه رانندگی باعث مرگ مغزی او شده بود، به بیماران نیازمند، جانی دوباره بخشید. ساسان عباسی، مسئول فراهمآوری پیوند اعضای دانشگاه علوم پزشکی کهگیلویهوبویراحمد، با اعلام خبر دوازدهمین اهدای عضو این استان در سال جاری دراینباره گفت: «حسین پاینده» 41ساله به دلیل تصادف دچار خونریزی مغزی و به دنبال آن مرگ مغزی شد. پس از این اتفاقات با موافقت خانواده او کلیهها و کبد این فرد به همنوعان اهدا شد». در ادامه مصاحبه با «نزاکت بازرگانمقدم»، همسر حسین پاینده را میخوانید.
تصادف مرگبار چطور اتفاق افتاد؟
ما عشایر هستیم و چهار، پنج ماه بود نزدیک یک روستا ساکن شده بودیم و شوهرم معمولا با موتورسیکلت اینطرف و آنطرف میرفت، مثلا دنبال علوفه برای حیوانات میرفت. آن روز ناهار خوردیم و شوهرم حمام و صورتش را اصلاح کرد و نیمساعت بعد هم از چادر رفت دنبال کارهایش. یک ساعت بعد از آن فردی به من زنگ زد و گفت شوهرم بیمارستان است و بعد هم گوشی خاموش شد. بعد از مدتی یکی از همسایهها زنگ زد و گفت شوهرم تصادف کرده است. من هراسان و نگران ماشین پیدا کردم و به صحنه تصادف رفتم. فکر نمیکردم تصادف خطرناکی باشد و شوهرم بر اثر آن بمیرد. بعد رفتم بیمارستان. بالای سر شوهرم که رسیدم، دیدم خیلی خونآلود است، آنموقع هنوز بیهوش بود. بعد در اورژانس زخمهایش را شستوشو دادند و به من گفتند برو بیرون. من هم به حیاط رفتم.
این روند ادامه داشت تا ساعت هشت بعدازظهر، اصلا به فکر عزا نبودم اما خیلی ناراحت بودم، بالاخره دوباره داخل ساختمان بیمارستان رفتم و اصرار کردم شوهرم را با آمبولانس به بیمارستان بهتری اعزام کنند. آن موقع بود که دکتر رادیولوژی به من گفت امکان اعزامش وجود ندارد و او به کما رفته و باید در بخش آیسییو بیمارستان بستری شود و تنها کاری که از ما بر میآید این است که برایش دعا کنیم. آن موقع بود که دیگر فهمیدم در چه شرایطی قرار داریم. به امامزاده دهدشت رفتم.
پای برهنه راه میرفتم و برایش دعا میکردم. روز بعد یک تعزیهخوان که نقش حضرت ابوالفضل (ع) را بازی میکرد، من را دید و پرسید مشکلت چیست و من فقط از او خواستم دعا کند. همان شب هم خیلی دعا کردم اما نتوانستم بروم خانه و برگشتم بیمارستان و تا ساعت چهار صبح بیرون بودم، قرار بود بروم خانه برادر شوهرم که نزدیک بیمارستان بود اما نتوانستم.
زیر آسمان بودم و به این نتیجه رسیدم که حتما حکمتی بوده که این اتفاق افتاده است. روز بعد هم از رفتار پرسنل بیمارستان عصبانی بودم و آنجا از خانمی پرسیدم که چرا جواب من را نمیدهید و نمیگذارید شوهرم را ببینم، آن موقع بود که لباس مخصوص به من دادند و بعد از پوشیدن آن اجازه دادند شوهرم را ببینم و بعد که بیرون آمدم، پرسیدم ممکن است تا ظهر به هوش بیاید؟ باز هم جواب مشخصی ندادند و بعدازظهر روز دوم دکتری را پیدا و خیلی التماس کردم. بار دیگر اجازه دادند شوهرم را ببینم، باز هم لباس مخصوص پوشیدم و رفتم داخل اتاقی که شوهرم آنجا بود، امیدوار بودم حالش بهتر شده باشد اما هنوز نیمهجان روی تخت افتاده بود. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم و یک لحظه با خودم گفتم ای وای یخ کرده است، نمیدانستم واقعا باید چه کار کنم.
او مردی واقعا زحمتکش بود و در گرما و سرما کار میکرد. بیرون که آمدم یکی از دکترها مرا به اتاقی برد که شورای پزشکی در آنجا تشکیل شده بود. وقتی داشتند زمینهسازی میکردند، فهمیدم عمر شوهرم به دنیا نیست. فقط میخواستم او با دست پر از دنیا برود. وقتی اسم اهدای عضو آمد، ته دلم خوشحال شدم که این بهترین هدیهای است که به او میتوان داد. فقط از دکترها خواهش کردم یک روز به او فرصت بدهند شاید حالش بهتر شود. سرانجام وضع نهایی او را اعلام کردند و من گفتم راضیام به رضایت خدا.
شوهرتان با چه تصادف کرد و الان آن راننده کجاست؟
پراید، نمیدانم راننده الان کجاست و چه میکند. اما به هر حال بابت هدیهای که به شوهرم دادم، خوشحالم. من تکفرزند هستم و بعد از مرگ پدرم، مادرم و زن بابام هم با ما زندگی میکردند و من و آن مرحوم هم سه دختر داریم، او تمام زندگی من بود، کاش هنوز زنده بود و سایهاش بالای سر ما بود.
فرزندانتان چندسالشان است؟
دختر بزرگم کلاس سوم راهنمایی است و دختر کوچکم هم سه سال و دو ماه دارد.
آیا این تصمیم را خودتان بهتنهایی گرفتید یا قبلا شوهرتان در این مورد چیزی گفته بود؟
او آنقدر بخشنده بود که در تعریف نمیگنجد، هر سفر کوچکی که میرفت برای ما سوغاتی میآورد و با حیوانات هم حتی خیلی با مهربانی رفتار میکرد. روز قبل از این اتفاق تلویزیون فیلمی به اسم «حلقه سبز» پخش میکرد که موضوع آن اهدای قلب بود و شوهرم گفت اگر من بودم حتما این کار را میکردم. وقتی این اتفاق افتاد، دیدم فرصت فراهم است؛ برای همین این کار را کردم.
آیا خودتان این تصمیم را گرفتید یا با دیگران هم مشورت کردید؟
همان لحظه اول که به من گفتند من با کمال میل پذیرفتم، اما بعد با برادر شوهر و اقوام هم مطرح کردم که آنها هم استقبال کردند.
همسرتان چقدر درس خوانده بود و شما چقدر درس خواندهاید؟ چه مدت بود که ازدواج کرده بودید؟
همسرم تا پنجم ابتدایی خوانده بود اما من بیشتر خوانده بودم و تا قبل از ازدواجمان معلم نهضت سوادآموزی بودم، ١٦سالی بود که ازدواج کرده بودیم.
واکنش اقوام چه بود؟
از آنجایی که پسرعموی شوهرم و خاله خودم کلیه دریافت کرده بودند، در خانواده من و شوهرم موضوع ناشناختهای نبود ولی برادر شوهرم در این زمینه خیلی کمکم کرد و همراهم بود. قبل از اهدای عضو از دکترها خواستم فقط به او فرصت بدهند شاید چشمانش را باز کند و به هوش بیاید. شوهرم خیلی دست به خیر بود؛ بههمینخاطر من به فکر خیرات خرما و حلوا هم برایش نبودم، او امام حسین(ع) را هم خیلی دوست داشت و بههمینخاطر هر سال در تعزیه نقش شمر را بازی میکرد و خیمهها را آتش میزد و گریه میکرد.
واکنش آشنایان و افرادی که در ختم او شرکت کردند، چه بود؟
همه دوستان و آشنایان میگفتند او خیلی مرد بود، با وجود ضربات و صدمات شدیدی که خورده بود، اعضایش سالم مانده بود تا آنها را اهدا کند، این حرفها را که شنیدم، من هم حسودیام شد.
توصیه شما به افرادی که ممکن است در شرایط مشابه با امکان اهدای عضو قرار بگیرند، چیست؟
اول به همه میگویم واقعا همهچیز این دنیا فانی است و چه بهتر که همدیگر را اذیت نکنیم و از جوانها هم میخواهم اختلاف را کنار بگذارند. ما چون زندگی عشیرهای داشتیم، همهچیزمان با خاک بود، زندگیمان هم در خاک بود و شوهرم هم آدم خاکی بود اما زندگیمان خوب بود و همدیگر را دوست داشتیم. این را هم میگویم؛ خدا دوست دارد تا جایی که امکان دارد، بخشنده باشیم و چیزی را در راه خدا دریغ نکنیم حتی جانمان را.
منبع: شرق
انتهای پیام/