دیوارهاى خانه «نبودنی» را تکرار مى‌کنند؛ «چرا پدر برنگشت؟!» / دلشوره‌های آخرین مکالمه

دیوارهاى خانه «نبودنی» را تکرار مى‌کنند؛ «چرا پدر برنگشت؟!» / دلشوره‌های آخرین مکالمه

دیوارهاى خانه نبودنی را تکرار می‌کنند؛ عید غدیر۹۴ را هیچ کدام از بچه‌هاى سید ناصر فراموش نمى‌کنند، همینطور مادرشان.خبر شهادت سید را روز عید غدیر مى‌آورند.انتظار و امید رخت بر مى‌دارد از دل بچه‌ها و مادر و دلتنگى و غصه جا خوش مى‌کنند بر سر اهالی خانه.

به گزارش خبرنگار سلامت خبرگزاری تسنیم، حدود ساعت 10 صبح است که مى‌رسیم درب منزلشان. محله قدیمی در نارمک. میان هیاهوى ساختمان‌هاى بلند و قد کشیده پیدا کردن خانه‌شان راحت است، خانه اى دو طبقه و قدیمى که درختان تاک ریشه دوانده حسابى دلربایی مى‌کنند و طاقى زدند بر سر حیاط خانه.

اینجا منزل دکتر شهید سیدناصر حسینی است که تا سال پیش پر از شور و زندگى بود، اما بعد از حج تمتع 94 و رفتى که برگشتى نداشت حالا دیوارهاى خانه یک نبودنی را دائما تکرار مى‌کنند با خودشان...

قرارمان این است برویم سر مزار و عصر بیاییم براى دیدن اهالى خانه. همانجا دم در منتظر می‌مانیم تا همسر و تنها فرزند ذکور خانواده به ما بپیوندند، بعد از چند دقیقه سید علی هشت ساله و مادرش مى‌آیند و راه مى‌افتیم. هنوز مادر لباس مشکى به تن دارد... در مسیر مادر از تب نابهنگام زهراى دو ساله مى‌گوید و از بی تابى اش براى آمدن با مادر. از اینکه بچه‌ها چقدر وابسته آغوش مادرند، از دلتنگى‌هاى شبانه بچه‌ها از سئوالى که هیچ وقت جوابى ندارد از اینکه "چرا پدر برنگشت؟!"

مى‌رسیم قطعه 26. خانم حسینى مسیر را از بر است وقتى آدرس مى‌دهد بغضى مى‌دود و جا خوش مى‌کند در گلویش. مى‌گوید: "باقى اش را مى‌شود پیاده رفت". ماشین مى‌ایستد مادر و پسر 8 ساله مى‌روند و ما پشت سرشان هر قدمى که بر مى‌دارند دل تنگ تر مى‌شود قدم‌ها سنگین تر. درست در یکى از ورودى‌هاى قطعه مى‌ایستد و سرى تکان مى‌دهد و مى‌گوید: " اینجاست"

اینجایى که مى‌گوید انگار همه جاست برایش...

علی تمایلی برای مواجه شدن با مزار پدر ندارد، از همان اول سر خود را به کودکانه‌هایش گرم می‌کند، اما خانم حسینی با غمی که در چهره اش موج می‌زند شروع به خواندن دعا می‌کند و زمزه‌هایی با همسر شهیدش دارد. باب صحبت از دکتر باز مى‌شود...

*مرخصی‌هایش را نگه می‌داشت برای حج

"کارمند وزارت دفاع بود و از 14 سال پیش به عنوان پزشک با مرکز پزشکی همکاری داشت و هر دو سال یک بار به حج مشرف می‌شد؛ حج 94 ششمین تجربه اعزام با تیم مرکز پزشکی به حج بود، با توجه به اینکه کارمند وزارت دفاع بود و به صورت ماموریت اعزام نمی‌شد با عشقی که به خدمت داشت مرخصی‌هایش را نگه می‌داشت و از مرخصی استحقاقی برای سفر استفاده می‌کرد، همچنین با وجود تمام سختی‌هایی که در خدمت رسانی به زائران و شیفت کاری در این ایام وجود داشت، اما بسیار علاقمندانه و با عشق در این سفر معنوی شرکت می‌کرد."

به حج تمتع 94 که مى‌رسد مکث مى‌کند نفسى عمیق مى‌کشد و از قسمتى عجیب مى‌گوید که دکتر را دعوت کرد به سرزمین منا...

" تقریبا موضوع اعزام اش به حج تمتع 94 منتفی بود اما در آخرین روزها به عنوان پزشک پشتیبان به کاروان معرفی شد؛ سال گذشته مرکز پزشکی، پزشکان را به کاروان‌ها معرفی کرده بود و با توجه به اعزام پزشکان خانم نیز تعداد پزشکان ثبت نامی زیاد بود و ما فکر می‌کردیم دکتر حسینی امسال با این شرایط به حج اعزام نمی‌شوند برای همین از اینکه امسال در کنار خانواده خواهند بود، رضایت داشتیم. اما در حالی که تمام کاروان‌ها معاینات خود را انجام داده بودند، بسیار عجیب بود که سید را به عنوان پزشک پشتیبان برای کاروان استان اردبیل معرفی کردند، بالاخره شرایط طوری مهیا شد که در حج 94 باشد"

دکتر براى ششمین بار عازم سرزمین وحى مى‌شود و فاطمه 13 ساله، على 8 ساله و زهراى 2 ساله در انتظار بازگشت پدر... خانم حسینى از روحیات دکتر در سفر حج مى‌گوید از اینکه در مدت حضور خود در حج از کم ترین فرصت‌ها برای استفاده بهینه و بهره معنوی استفاده می‌کرد.

مى‌گوید: "هنگام به جای آوردن مناسک حج حالات عجیبی داشت که با آن آشنا بودیم. در سه روز مناسک در محل پزشک مستقر بود و وظیفه سنگینى نداشت، برای همین سعی می‌کرد نهایت فیض را از این سه روز داشته باشد."

* آن روزهای سخت و فراموش نشدنی

شب عرفه دقیقاً بعد از نماز مغرب و عشا آخرین مکالمه دکتر با همسرش است. خانم حسینى تمام جزئیات مکالمات را از حفظ است شاید آنقدر با خود تکرار کرده آن شب آخر را. مى‌گوید: "حالت معنوی به خصوصی داشت؛ به جرات می‌توانم بگویم عارف گمنامی بود که حتی در خانواده خود هم شناخته نشد؛ صحبت کوتاهی داشتیم، حال و احوال بچه‌ها را پرسید و گفت: "فردا عازم رمى جمرات مى‌شویم"، با توجه به شناختى که از روحیات دکتر داشتم. سعی کردیم مزاحم عبادتشان نباشم."

دوم مهرماه روز عید قربان. هنوز شادى روز عید آغاز نشده که خبرى تلخ؛ آشوب را مى‌اندازد در دل خانواده دکتر حسینى و خیلى از خانواده‌هاى ایرانى. فاجعه رخ داده در مسیر عبور حجاج در سرزمین منا و کشته شدن تعداد بسیارى از حجاج؛ آنقدر دردناک است که هیچ چیز نمى‌تواند دلشوره خانواده‌ها را تسلى بدهد.

یکسال از آن روز جهنمى مى‌گذرد از آن روزى که ثانیه‌ها قد تمام لحظات عمر مادر "کش" مى‌آمد و دلشوره جا خوش مى‌کرد در دل مادر و سه فرزند چشم انتظارش...

* به دلم افتاده بود به آرزویش رسیده

مى‌گوید: "خیلى روزهاى بدى بود. خیلى سخت بود سنگین بود، دلشوره‌ها از همان لحظات اول شروع شد، از همان وقتی که تلفنش را جواب نداد، از همان وقتی که اخبار لحظه به لحظه تصاویر منا را پخش می‌کرد و تعداد کشته‌ها بالا می‌رفت، هیچ تلفنی از مجموعه کاروان نداشتیم، کسی دقیقاً از دکتر حسینی خبری نداشت"

دلشوره‌ها خانم حسینى را احاطه کرده بود و دل آشوب رهایش نمى‌کرد، اما امید آخرین چیزى است که در آدم نفس مى‌کشد حتى اگر همه راهها به بن بست رسیده باشد. مى‌گوید: " با مرکز پزشکی تماس گرفتم و گفتند تا الان گزارشى مبنى بر اینکه براى پزشکان اتفاق خاصی رخ داده باشد نداشتیم. امیدوار شدیم. از طریق تماس با یکی از آشنایان هلال احمری در مکه پیگیر وضعیت بودیم که گفتند دکتر در بیمارستان طائف بسترى است، با تماس‌های مکرر با دکتر طباطبائی پیگیر وضعیت بودم."

اما هر چه مى‌گذشت انگار آخرین سوسوى امید هم رو به خاموشى مى‌رفت. خانم حسینى از لحن و صداى رابطین در مکه فهمیده بود دیگر مرد مهربان و پدر فرزندانش به خانه بر نمى‌گردد و رسیده به آرزوى دیرینه اش. اما باز هم نگاه به زهرا سادات دو ساله که مى‌کرد باز این بغض ناآرام و طوفانى را مى‌خورد و باز به انتظار مى‌نشست.

* عید غدیر خبر شهادتش را آوردند؛ بند دلم پاره شد

به اینجاى قصه که مى‌رسد دیگر غرق شده چهره اش در اشک‌هایی که زنى پرغصه از جنس همسر و مادر مى‌ریزد. مى‌گوید: " زنگ زدند؛ عکس سید را خواستند تا با اجساد تطبیق دهند، اما ما هنوز ته دلمان کمی امید نگه داشته بودیم، شاید زنده باشد، چون نام دکتر در لیست مفقودی‌ها هم نبود، بالاخره عکس را ارسال کردیم."

زمان به وقت عید غدیر است؛ بچه‌هاى سید در خانه در انتظار خبرى از پدر اند و در خیال خود مرور مى‌کنند عیدهاى غدیر سال‌هاى پیش را که پدر بود و خانه شان پر مى‌شد از مهمان‌هایى که مى‌آمدند، مى‌بوسیدنشان و تبرکى عیدى مى‌گرفتند از پدر. اما این عید غدیر خبرى از عیدى نبود؛ این عید غدیر را هیچ کدام از بچه‌هاى سید ناصر فراموش نمى‌کنند و همینطور مادرشان. خبر شهادت سید را روز عید غدیر مى‌آورند. انتظار و امید  رخت برمى‌دارند از دل بچه‌ها و مادر و دلتنگى و غصه جا خوش مى‌کنند بر سر اهالی خانه.

خانم حسینى از آن ثانیه‌ها دل خوشى ندارد مى‌گوید: "وقتی خبر را شنیدم تمام رفتارها و حالات معنوى آقا سید مثل فیلمی کوتاه از جلو چشمانم گذر کرد و با هر یادآورى انگار که بندى از وجودم از هم جدا مى‌شد. فقط چیزى که آرامم مى‌کرد این بود که همه آرزویش شهادت بود برای کسی که دنیای ما برایش کوچک است شهادت تنها راه آرامش است"

گپ و گفت‌مان را که تمام مى‌شود، پى سید على مى‌دود که سخت خود را مشغول بازى کرده تا فکرش را از نبود پدر بگیرد. مى‌نشیند بالاى سر مزار و قرآن مى‌خواند و على هم این بار یار مادر مى‌شود در شست و شو مزار و گلاب پاشى. بعد دوتایی مى‌روند سر مزار برادر شهید حسینى که در چند مترى مزار دکتر است. مى‌گوید: "بخاطر برادرش خواستیم که در همین قطعه باشد نزدیک برادرش"

* دلتنگیم اما می‌گویم: خوش به حالت سید که اجابت شدی

زمان به وقت اذان ظهر است که خانم حسینى و سید على را درب منزلشان پیاده مى‌کنیم و قول و قرارمان را مى‌گذاریم براى همان شب و دیدن بچه‌ها. اذان به وقت مغرب بر گلدسته‌هاست که همراه دکتر مرعشی - رئیس مرکز پزشکى جمعیت هلال احمر میهمان بچه‌هاى سید ناصر مى‌شویم. خانه اى قدیمى و پر انرژى که رد غم بر تن اش فریاد مى‌کشد. زهرا سادات دو ساله غریبى مى‌کند اما خوب ارتباط مى‌گیرد، على از وقتى برگشته سرش را گرم بازى کرده انگار که بخواهد یادش برود امروز کجا بوده. فاطمه السادات هم آرام و متین کنار مادر است.

دکتر مرعشى از خدمات ارزنده دکتر حسینى مى‌گوید و اینکه هر چه انجام شود براى خانواده دکتر کم است و وظیفه. خانم حسینى هم از تلاش‌ها و پیگیرى‌هاى مجموعه هلال احمر قدردانى مى‌کند. لابه لاى حرف‌هایش مى گوید: " زندگی بدون دکتر برای تک تک ما سخت است، بچه‌ها دلتنگ و بی‌قرار پدرند، مخصوصاً سیدعلی که با غرور مردانه حتی حضور در بهشت زهرا را دوست ندارد و گاهی اوقات از شدت دلتنگی با گریه به خواب می‌رود."

مادر مى‌گوید: "سئوال کودکانه علی این است؟ اصلا چرا پدر به حج رفت؟"

زیاد نمی‌مانیم به قدر دادن هدیه‌های بچه‌ها که خنده را می‌نشاند بر لب‌های مرد کوچک خانواده و ذوق را میهمان چهره زهرا سادات دو ساله می‌کند.

خانم حسینی در حرف‌هایش گفته بود همیشه حضور سید ناصر را در کنار خودش حس می‌کند، زیاد خوابش را می‌بیند و همین آرامش می‌کند.

از خانه که می‌آییم بیرون فضای خانه، نگاه‌های بچه‌های سید و حرف‌های خانم حسینی مدام در سرم تکرار می‌شود. خانم حسینی می‌گفت: "خوشبخت بودیم، زندگی در کنار انسانی رئوف، ساده زیست، با ایمان، مهربان و کسی که در دنیا خدا را از همه چیز بیشتر دوست داشت و همیشه از خوف خدا اشک می‌ریخت واقعاً ارزشمند بود. شب زنده دار واقعی بود و نماز شبش را ترک نمی‌کرد، هیچ نقصی نداشت."

خانم حسینی می‌گفت: "همیشه میان دعاهایش شهادت را از خدا می‌خواست، مشتاق رفتن بود و چه رفتنی از این زیباتر! به سیدناصر حسادت می‌کنم؛ کاش دست ما را هم بگیرد"

باد پاییزی پیچیده در درختان تاک حیاط و خانه را پر از بوی مهر کرده، مهری که با دل اهالی این خانه مهربان نبود اما میان همه این بی مهری مهر؛ آرزوی دکتر خوش نشسته بر دل‌ها.

" خوش به حال سید ناصر و حال و احوال بی‌مثالش که خدا خواسته اش را اجابت کرد"

انتهای پیام/

حج و زیارت
پربیننده‌ترین اخبار اجتماعی
اخبار روز اجتماعی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon