غیرت شهید اسدالله سعدی بعد از شهادتش/ روایت خواب مادر شهید عبدالله میرکیان
مادر شهید سعدی: اسدالله چند روز بعد از شهادتش به خواب من آمد و با ناراحتی گفت: «مادر قلبم خیلی درد میکند, یک امانتی در داخل اتاقم هست و آن را به نامزدم بدهید».
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» از مناطق عملیاتی راهیان نور غرب و شمال غرب؛ سرهنگ منصور عیوضی فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور غرب و شمال غرب کشور بههمراه جمعی از نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور با تعدادی از خانواده شهدا و جانبازان اهل تسنن ارتش در هشت سال دفاع مقدس در سنندج دیدار و گفتوگو کردند.
این گروه در اولین دیدار خود به دیدار خانواده شهید عبدالله میرکیان رفتند. شهید عبدالله میرکیان 29ساله از شهدای اهل سنت سنندج است که در تاریخ دهم تیر سال 63 در جنوب پاسگاه زید به فیض شهادت نائل شد. در این دیدار مادر شهید میرکیان گفت: عبدالله اخلاق بسیار خوبی داشت و زمانی که از جبهه به خانه میآمد با اینکه بسیار خسته بود اما بهمحض ورود, دست و پا و پیشانی من و پدرش را میبوسید و میگفت «شما خسته هستین نه من!».
به عبدالله میگفتم «عبداله برای چه به جبهه میروی؟» میگفت «الآن مادر و خواهرانم در جنوب آواره هستند و من باید برای دفاع از آنها به جبهه بروم. زمانی هم که میخواست دوباره به جبهه برود با پول و حقوق خود وسایل زیادی را برای سربازان و رزمندگان میخرید و به جبهه میبرد، حتی یک بار ساعتی را که در دست خودش بود به یکی از سربازان داد. زمانی هم که عبدالله شهید شد, سربازان ارتش و رزمندگان بسیار از رفتن عبدالله از بینشان ناراحت شدند.
مادر شهید میرکیان ادامه داد: یک سال قبل از انقلاب بود که ما در مریوان ساکن بودیم و به بیماری لاعلاجی مبتلا شدم که حتی پزشکان من را جواب کرده بودند. یک شب من در کنار فرزندم به خواب رفتم، در خواب دیدم که 72 تن یاران امام حسین(ع) با شمشیر و زره در یک مکانی هستند که در جلوی آنها هم حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) بودند. از آنها پرسیدم «شما برای چه اینجا هستین؟» آنها گفتند که «ما آمدیم تا انقلاب کنیم» و بعد از خواب بیدار شدم و حالم کاملاً خوب شده بود و انگار اصلاً من بیمار نبودم.
از آن روز به بعد روح و جانم وقف امام حسین(ع) است و زمانی که عبدالله به جبهه نرفته بود, 10 شب محرم را با هم به هیئت میرفتیم و در مراسم عزاداری شرکت میکردیم و به دیگر عزاداران کمک میکردیم و عبدالله قسم به امام حسین(ع) بالاترین قسمش بود. الآن نیز من هم در ماه محرم به هیئت میروم و خدمت میکنم.
دیدار با خانواده شهید حمید انصاری دومین مقصد نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور بود. شهید حمید انصاری متولد سال 1340 بود که در بیست و ششم تیر سال 61 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل شد. در این دیدار پدر شهید انصاری که ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) دارد, گفت: حمید تنها پسر خانواده بود. من چندین ماه در منطقه شلمچه بودم که بر اثر مجروحیت دیگر اجازه ماندن در منطقه را ندادند.
زمانی که به سنندج برگشتم حمید گفت «من میخواهم به جبهه بروم» اما چون تنها پسر خانواده بود و تازه ازدواج کرده بود و پسر 6ماهه داشت, مسئولین اجازه رفتن به جبهه را نمیدادند اما او با اصرار به جبهه رفت، چندین بار به جبهه رفت, زمانی که از جبهه برمیگشت بسیار ناراحت بود و به من میگفت «پدر، نمیدانی که این رزمندگان با چه شور و اشتیاقی در جبهه مبارزه میکنند و شهید میشوند اما من ناراحتم که چرا شهید نمیشوم» و من هم در جواب به او میگفتم «اگر خدا بخواهد و دلت پاک باشد تو هم شهید میشوی».
در شب آخر که میخواست به جبهه برود در تاریکی شب پسرش را بغل کرد و برایش لالایی میخواند و گریه میکرد که تا من را دید خودش را بهخواب زد و فردا صبح عازم جبهه شد. 26 رمضان سال 61 بود که من در حال خواندن نماز بودم که درب خانه را زدند و من در دلم آشوبی به پا شد که خبر شهادت حمید را برایم آوردند.
همان شبی که خبر شهادت حمید را آوردند, مادرش خواب دیده بود که دو نفر مرد سبزپوش که نقابی را به صورت خود زده بودند بههمراه خانمی که بچهای در بغلش بود بهسمتش آمدند و آن بچه را به مادرش دادند و گفتند که «این بچه را در قبرستان تایله دفن کن». بعد از این خواب مادرش اصرار زیادی داشت که پیکر حمید در این قبرستان به خاک سپرده شود اما مسئولان شهرداری اجازه دفن را نمیدادند.
من خیلی تلاش کردم که پیکر حمید در این قبرستان به خاک سپرده شود اما اجازه دفن را به ما ندادند. من خیلی ناراحت بودم و در گوشهای نشسته بودم که جوانی زیبارو با لباس سبز بهسمت من آمد و پرسید «پدرجان، چرا ناراحتی؟» من هم داستان را برایش تعریف کردم. او مجوز دفن را گرفت و بر پشت آن دستور دفن را صادر کرد و گفت «حالا دیگر میتوانی پیکر پسرت را در قبرستان تایله دفن کنی», من هم با خوشحالی رفتم و پیکر حمید را در همان قبرستانی که مادرش در خواب دیده بود به خاک سپردیم.
چند روز بعد از دفن پیکر حمید من این داستان را برای یکی از مسئولین تعریف کردم اما او گفت که «همچین فردی را در سازمان نداریم» و من بسیار از این موضوع متعجب شدم و فهمیدم آن فرد, فردی خاص بوده است. ما حضور حمید را در خانه احساس میکنیم و در بسیاری از حوادث و اتفاقات حمید ما را نجات داده است.
در ادامه این دیدارها، نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور به دیدار خانواده شهید اسدالله سعدی در روستای «نایسه»در حومه شهر سنندج رفتند. شهید اسدالله سعدی 23ساله از شهدای اهل تسنن ارتش بود که در تاریخ 24 شهریور سال 69 در منطقه گیلانغرب به شهادت رسید.
در این دیدار مادر شهید سعدی با بیان اینکه «حضور شما در خانه من باعث سرافرازی است و باعث شد من بزرگ شوم», گفت: پدر اسدالله قبل از تولدش فوت کرد و من با زحمت بسیار فرزندانم را بزرگ کردم. اسدالله و برادرانش با اینکه سواد بالایی نداشتند اما با تلاوت قرآن آشنایی کامل داشتند و مانند اسدالله در این روستا کم پیدا میشود و بسیار مردمدار و بااخلاق بود و تمامی اهالی روستا به وجود اسدالله افتخار میکردند و زمانی که اسدالله شهید شد تمامی اهالی روستا بسیار ناراحت و غمگین شدند.
اسدالله تازه نامزد کرده بود که به شهادت رسید، چند روز پس از شهادتش به خواب من آمد و دستش را بر روی سینه گذاشته بود و با ناراحتی گفت: «مادر، قلبم خیلی درد میکند و یک امانتی در داخل اتاقم هست و آن را به نامزدم بدهید». زمانی که من از خواب بیدار شدم و به اتاقش رفتم, دیدم عکس نامزدش در داخل اتاقش هست و برای اینکه نامحرم عکس نامزدش را نبیند به خواب من آمد و گفت که عکسش را پس بدهم و من هم این کار را کردم.
دیدار با خانواده ذبیحالله نعمتزاده از جانبازان ارتش در دوران دفاع مقدس آخرین مقصد نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور بود. در این دیدار ذبیحالله نعمتزاده گفت: شما با حضور خود در این خانه چنان انرژی به من دادید که باعث شد من بتوانم 30 سال دیگر خدمت کنم و امروز، روز فجر برای من و خانواده من است و احساس میکنم الآن در جزیره مجنون در داخل نیزارها در حال حرکت برای عملیات هستم.
وی گفت: من 72 ماه در جبهه بودم و خمپارهزن 120 و 80 بودم و در میان بچهها به «ذبیح خمپاره» معروف بودم و آنچنان حرفهای شده بودم که با چشم و بدون وسایل هدفگیری, هدف را مورد اصابت قرار میدادم. آنقدر کم به خانه میآمدم که دخترم من را «عمو ذبیح» صدا میکرد و الآن بسیار خوشحال هستم که توانستم قدمی کوچک در مسیر دفاع از انقلاب بردارم.
انتهای پیام/*