به دعای افغانستانیها، همه راهی کربلا شدیم
ملیت، اولین حل شده در ماجرای این سالهای راهپیمایی اربعین است. ثمره خون داغ تاریخی سال ۶۱ هجری قمری همچنان واضح و مشخص به روی همه مان آورده میشود. پیروان حسین(ع) با مرزها تقسیم بندی نشده بودند.خرده روایتهایی از حضور مهاجرین افغانستانی در اربعین ۹۴.
پیرزن، گوشهای آرام نشسته بود؛ برای خودش زبان گرفته بود و روضه میخواند. دور تا دورش زنهای افغانستانی. پیرزن اما ایرانی بود، از همانها که شالی به کمر میبندند که خمی قامتشان دلیل داشته باشد. دختری یا عروسی هم معمولا پشت سرشان است و حاج خانم حاج خانم گویان، راه را برایشان باز میکند و قبل از اینکه برسد و بنشیند پشتیاش را که در دستمال سر پیچیده است درمیآورد و تنظیم میکند. حالا پیرزن تنها نشسته بود. بی عروس.بی دختر. رفته بود بین زنهای افغانستانی و یکریز میگفت: خدا نگهتان دارد. ماجرا را که میپرسیدی میگفت به دعاهای این افغانیها بود که مرز باز شد. به امید آنها آمدم لب مرز. پسرم نمیگذاشت بیایم، پاسپورتم را قایم کرده بود و من هم پاشدم آمدم لب مرز. شنیده بودم افغانیها میروند آنجا و اینقدر به حسین(ع) التماس میکنند که اجازه میدهد...زیادمیگفتند ایرانیها از این حرفها. پیرمرد قزوینی میگفت: بس که این مهاجرین پاک و زحمتکش هستند کل مسیر امن بود، زحمت نداشتیم و زن مشهدی میگفت انگار خدای اینها از خدای ما زورش بیشتر است. زودی اجازه اینها را میدهد.
و امسال هم مهاجرین اجازه گرفته بودند. جسته و گریخته. زیاد و کم.ولی سرانجام خودشان را به کربلا رساندند.
**
چشم که میگردانی از بیرون شهر، از گاراژهای اتوبوسرانی تا بابالقبله و زینبیه.... از هر 10 کودکی که به کربلا آمده است و عراقی نیست، بیش از نیمیشان به سرزمین پاک افغانستان تعلق دارند و جالبش اینجاست که همه هم متولد سرزمین پاک ایران. با پوستهای ترکخورده از سرما، بدنهای کوفته چند روز معطلی پشت مرز و پاهای ورمکرده چند روز پیادهروی نجف تا کربلا، آن برق چشمهای معروف افغانی همچنان میدرخشید.
مکانهای تولدشان جالبتر بود. پدرومادرهایشان دیگر شهر را نمیگویند محله را میگویند. گلشهر، جاده سیمان، نعمتآباد؛ دولتخواه، خیرآباد و...
نشانهای دقیق از آنچه یگانگی دو ملت میخوانندش. محله های شهرهای ما را از خودمان بهتر بلدند.
و گپ که میزنی ناباورانه خوشحال میشوی از این که میشنوی یکی از درگیریهای امسال سفر خیلیهایشان، درس خواندن بچههایشان در مدارس دولتی ایران بود و خیلی از پسرعموها و دخترخالههای بچهها، مانده بودند ایران که مدرسه داشتند و پدر و مادر افغانستانی که جانشان را میدهند برای تعلیم بچههایشان، سرشان را بالا میگرفتند و میگفتند یه تای دیگه هم در منزل هست. خانم معلمش اجازه نداد بیارم.امسال کلاس دارد.
**
پسرک تنها بود، اما جوری پرچمش، پرچم کشورش را بالای دستانش برده بود که کیف میکردی بشینی و ببینی که چگونه متفاوت با خیلی از همسنوسالانش، افغانستانی بودنش را فریاد میزند.اتفاقی رخ داده است؟
و بعد داخل حرم، حتما دل پسرک قرصتر میشد که کنار انبوه پرچمها از شرق و غرب دنیا، دوباره پرچم افغانستان را اینجا و آنجا برافراشته میدید. شاید بهترین موقعیت برای اثبات این گزاره که تغییراتی در راه است و آدمهای روزگار جدید افغانستان، فقط منتظر فرصتاند. حالا گیرم که دسته جوانان هیئتی افغانستانی که پرچم کشورشان را بالا بردهبردهاند با آن لهجههای ایرانی مشخص ترجیح دهند که بگویند از ایران نیامدهاند و یکراست از خود هرات تشریففرما شدهاند، تفاوتی نمیکند. این نوجوانها و جوانها از روزگار جدیدتری آمدهاند.
**
پیرمرد 65 ساله است و کمِکم 40 سال آرزو داشته است که به تعبیر خودش «6گوشه» را ببیند. 30 سال هم است که در ایران زندگی میکند و حالا در آستانه 65 سالگی گوشهای از سرزمین کربلا، دور از هیاهوهای داغ روز اربعین نشسته است تا حرم آقا کمی خلوتتر شود، نوههایش دستش را بگیرند و بینالحرم را تماشا کند ونوه کوچکترش هم 20 ساله است و او هم اولین بار است که به کربلا میآید. بازی جالب اعداد.
پسرک از پرحرفی پدرکلان کلافه شده و حوصلهاش سر رفته است و پدربزرگ تازه به حرف افتاده است. تاریخ شفاهی مهاجرت در ایران است و حالا که گوش شنوایی پیدا کرده است، رها نمیکند. از روزگار انقلاب میگوید و خاطراتش از حضور در راهپیماییهای ضدحکومتی، از روزگار جنگ و همشهریهایی که بلند شدند و رفتند منطقه و از خمینی که اینجای کار دیگر اشک امانش نمیدهد و به هق هق میافتد. پسرک از فرصت استفاده میکند و بلندش میکند. اما خستهتر از آن است و کمی جلوتر دوباره مینشیند و برایم ماجرایی از دوران کوپنها میگوید. خجالت میکشیده است در صف نفت بایستد و همسایه از جنگ برگشتهاش فهمیده بود و دستش را گرفته بود و با خودش برده بود که مگر خمینی فقط امام ماست و سرزمینش ارث پدری ما؟ البته که ماجرا به تلخیها و رنجها هم رسید و پسرک اینجا دیگر دل به گلایههای پدرکلان داد و پابه پایش پیش رفت و ماجرای همیشگی کارت و عبور و مرور و شیوه برخورد و نانوایی محل و فلان اداره که افغانستانی را حساب نمیکند و... که پدربزرگ سر برگرداند و ماجرا را تمام کرد: ما راضیایم.به نفس کشیدن در همین سرزمین راضیایم. چیزی نمیخواهیم اما سالهاست که میگویم نصف اقوام من این ور مرز هستند و نصف آن طرف؛ میخواهم برادرم را بعد از سالیان سال ببینم و اگر بروم افغانستان کارتم باطل میشود...
و پسرک تعریف میکند از همسن و سالهایش که روانه غربت اروپا شدند و حالا زنگ میزنند و میگویند اینجا همه چیز هست، بیایید این ور و البته فراموش هم نمیکند که بگوید آخرهای صحبتهایشان میگویند برایمان عکس بگیر از شاهعبدالعظیم و بفرست که دلمان حسابی تنگش شده است.
**
- چند تا بچه داری حاجی؟
- سه تا
- این دختر را چرا فقط آوردی؟
-رفتم خانه گفتم میخواهم بروم کربلا. گفت منم ببر. آوردمش
-مدرک دارید؟ کارت؟ پاسپورت؟ لب مرز گیر ندادند؟
-پاشو برویم دختر. چه میگوید این آقا
ما ایرانیها از افغانستانیها بیشتر نگران بازگشتشان بودیم. با خودشان که صحبت میکردی آخرین چیزی که نگرانش بودند برگشت بود. یکی میگفت همانجوری که رفتیم برمیگردیم. دیگری میگفت مگر خبر نداری؟ راه کلا باز شده است و یکی دیگرشان میخندید و میگفت ما و جمهوری اسلامی دیگر گره خوردیم به هم. بیخ ریششایم و چند روز بعد خبر رسید که برگشتند و نیروهای انتظامی و مرزبانی سنگتمام گذاشتهاند در پذیرایی از زائرین حسین(ع) و دعای خیر همه افغانستانیها به همراهشان.
**
اینها کفشهای زائران حسین است. صاحبان این کفشها حالا، درست در لحظه گرفته شدن این عکس در حرم سیدالشهدا(ع) هستند. داخل حرم رفتهاند و تنها نشانی که از آنها باقی مانده است همین کفشهاست. تا دقایقی دیگر بیرون میآیند و کفشهایشان را در این انبوه پیدا میکنند و میروند به سرزمین و دیارشان. و تنها چیزی که در این کفشها نشانی از آن نیست، ملیت آدمهاست. این کفشها دیگر ایرانی و عراقی و افغانستانی ندارد... و کاش این کفشها نشانی باشد برای بازگشت به نگاههای اصلیل به مهاجرین که تاریخ مصرف دوران ارزشگذاری آدمها با مرزها، سالهای سال پیش، چیزی در حدود 1437 سال پیش سرآمده بود. هر چند که 61 سال بعد آن داغ تاریخی و خونبار نشان داد که ماجرا همچنان ادامه دارد.
انتهای پیام/