جشن عروسی در میان کارتنخوابها +تصاویر
این جشن عروسی در مرکز «مهر» گرفته شده است، مرکزی برای اسکان و بهبود کارتنخوابهای تهران. عروس و داماد این جشن، «یاور» هستند، یاور کارتنخوابها. زنان بهبودیافته برایشان دست میزنند و روی سرشان گل میریزند.
درب مرکز باز میشود؛ ماشین مدل بالایشان نگاهم را خیره میکند. رسم باز کردن در اتومبیل توسط داماد اجرا و عروس و داماد دست در دست هم از میان دالان هلهله و شادی کارتن خوابهای بهبود عبور میکنند، اما گویا هنوز عروس باور ندارد این سور و سات برای زندگی روشن او در آینده راه افتاده؛ همچنان میگرید؛ شاید در حسرت روزهای بد کارتن خوابی گذشته و یا شادی امید روزهای آینده... .
اینجا مرکز مهر است؛ مرکزی که با همت اعضای جمعیت طلوع بینشانها 50 زن کارتنخواب بهبود یافته را نگهداری میکند. مرکزی که میزبان جشن ازدواج زن و مردی است که روزگاری خیابان محل خوابشان بوده است.وقتی زوج جوان وارد حیاط "مرکز مهر" شدند، بیش از هر چیز به نگاه و حالات زنان کارتن خواب بهبود یافته که مدتی پاکی برخی شاید به 15 روز میرسید، خیره میشوند. نگاههایی که «حسرت» وجهه مشترک تمامی آنها بود. عروس میگرید.
چند دقیقهای از ورود عروس و داماد میگذرد. داماد سرگرم مراسم شده پس، کنار عروس جوان مینشینم. علت گریههایش را میپرسم که میگوید هشت سال است در کنار همسر کنونیاش یاور جمعیت طلوع بینشانهاست. هشت سالی که هر سه شنبه را در پاتوق و با پخش غذا بین کارتن خوابها گذشته و در این سالها چه زنان و دخترانی را دیدهاند که به دلیل بی کس و بیجا بودن، جان خود را در خیابان از دست دادهاند.
از آرزوی کودکیهایش میگوید که همچون تمام دختران خود را همیشه در رخت عروسی میدیده؛ حال با همان تور و تاج، در این شب ملکه قصههای رویاهای کودکیاش شده است. گویی هنوز باور ندارد این اوست که لباس سپید برتن دارد و نگاههایی همراه با حسرت تعقیبش میکنند.
از 21 سالگی میگوید که سرآغاز کارتن خوابیاش بوده و در آن سالها از همه داراییهایش و در حالی آرزوهایش را خاک کرده که نفس میکشیده و زنده بوده.خود را جای کارتن خوابهایی میگذارد که امروز مهمان جشن زندگی دوبارهاش هستند: «خوشحالم که مهمانان مراسم من کسانی هستند که هشت ساله باهاشون زندگی کردم و خوشحالم که با شرکت در مراسم عروسی من میخندن و تبریک میگن، عروسی ما تفاوتی با بقیه عروسیها نداره، هر کسی شادیش را جوری تقسیم میکنه، ما هم این شکلی دوست داشتیم».
برایش آرزوی خوشبختی میکنم. چرخی در حیاط نه چندان بزرگ مرکز مهر میزنم. حال میفهمم که عروس جوان درست میگفت که حسرت یک آغوش و حسرت یک نگاه بدون قضاوت در نگاه تمامی مهمانان موج میزند.
با یکی از دختران جمعیت طلوع بی نشانها هم کلام میشوم. او ازدواج دو کارتن خواب بهبود یافته را تعریف میکند و اشارهای به علی و سارا دارد که دو سالی است در کنار هم زندگی میکنند. سراغشان را میگیرم، امشب آنها هم مهمان این بزم هستند. سارا را از دور میبینم، مشغول پذیرایی از مهمانان است و زمانی برای گفت و گو ندارد. با دیدنش باور نمیکنم او هم روزی کارتن خواب بوده پس سراغ همسرش میروم.
"علی" از دوران کارتن خوابیاش میگوید که چطور علیرغم همه آنچه در زندگیاش داشته و به قول خودش روزی ثروتمند بوده، اما کارتن خواب شده. بادی به غبغب میاندازد و با غرور از پاکی 9 سالهاش میگوید و اینکه چطور از 20 سالگی تا 9 سال پیش هروئین مصرف میکرده اما در نهایت از مهر 85 با شرکت در جلسات NA پاک شده و آن را تا امروز حفظ کرده است.
زنی میانسال و حدود 50 ساله توجهام را جلب میکند. کنارش مینشینم. چند ثانیهای میگذرد. نگاهم میکند. میپرسم که دوست دارد با هم همصحبت شویم که میگوید:«از چی؟». روایت زندگیاش را میپرسم. نگاهی به آسمان میدوزد. بدون مقدمه شروع میکند و میگوید: «اسمم سانازه. 52 سالمه، از 46 سالگی شیشه مصرف میکردم،. طلاق گرفته بودم و پیش بابام بودم، اما وقتی فهمید معتاد شدم از خونه پرتم کرد بیرون». بغضش را میخورد و ادامه میدهد: «حتی الان که چهار ماه و یک روزه پاکم باز هم خونه راهم نمیده فقط خواهرم یه وقتایی میاد اینجا بهم سر میزنه».
لبخند تلخی دارد و با همان لبخندش میگوید:«اینجا خونه ماست (مرکز مهر). راضیم. همه چی داریم. اینجا تازه بافتنی هم یاد گرفتم. دوست ندارم از اینجا بیرون برم. اگه برم همان آش و همان کاسهاس، مگه اینکه بابام قبول کنه برگردم خونه».
غمی در جمله آخرش است، گویا در این دنیا تمام امیدش پدری است که منتظر نگاه دوبارهاش است. ادامه میدهد: «کارتن خوابی بد، بد، خیلی بد. دو بار خفتم کردند، با چاقو تهدیدم کردن، مردای معتاد وقتی نشئه میشن همه کار میکردند اما وقتی خمار بودند حتی اگه میزدی تو سرشون نمیپرسیدن چرا زدی؟».
با شرمساری سرش را پایین میاندازد و لحنی بچهگانه به خود میگیرد. داستان زندگیاش را تعریف میکند و از اعتیادش آن هم در 46 سالگی میگوید. میگوید از خوشی دورهمیهایی که روزگارش را سیاه کردند: «توی مهمونیهای آنچنانی بالای شهر رفت و آمد داشتم، اولین بار اونجا کشیدم. گفتن نمیزاره خسته شی، انرژی بهت میده، به خودم اومدم دیدم وسط خیابونا آواره شدم و همونایی که معتادم کردن الان دارن اونور آب ....».
به چهرهاش عمیق میشوم. غرق در افکارش است. آرزویش را میپرسم که سریع میگوید: «تا حالا بهش فکر نکردم». نمیگذارد حرفم را ادامه دهم. یکدفعه از جایش بلند میشود، روبوسی میکند و با گفتن «خوشحالمون کردی که اومدی»، خیلی مودبانه خواستار جداییمان میشود.
منبع:ایسنا
انتهای پیام/