روایت ۳۳ سال زندگی عاشقانه و مجاهدانه از ازدواجی که قلب امام را شاد کرد
خبرگزاری تسنیم: مهری یزدانی همسر جانباز مجتبی شاکری در جمعی صمیمانه و خودمانی خاطراتی از دوران کودکی، نوجوانی و ازدواجش با این جانباز ۷۰ درصد را روایت کرد و از سبک زندگی روزهای مقاومت سخن گفت.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، چهارمین محفل «فرشتگان بال گشودند»، عصر امروز سه شنبه 27 مرداد ماه، با محوریت بزرگداشت "مهری یزدانی" همسر بسیجی جانباز، "مجتبی شاکری"، با حضور جمعی از زنان مجاهد دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، محسن پیرهادی معاون فرهنگی اجتماعی شهرداری منطقه 3 تهران، اصلانی رئیس جامعه بسیج زنان کشور و جمعی از خانواده معظم شهدا و ایثارگران در پردیس سینمایی قلهک برگزار شد.
محفل شب خاطره زنان مجاهد انقلاب اسلامی و دفاع مقدس با عنوان «فرشتگان بال گشودند»، هر ماه، در راستای تحقُّق منویات مقام معظم رهبری در کنگره بزرگداشت هفت هزار شهید است با حضور مادران و همسران شهدا در جهت پاسداشت زنان مجاهد انقلابی و دفاع مقدس برگزار میشود.
مهری یزدانی از جمله افرادی است که زمان جنگ با علاقه قلبی زندگی مشترک خود را زمانی با مجتبی شاکری آغاز میکند که او در جبهههای جنگ جانباز شده بود. مهری یزدانی نیز هنگام جوانی مانند بقیه دختران آرزوها و رؤیاهایی بلند برای زندگیاش داشت اما ایدهآل او رنگ متفاوتی از بقیه دارد. خدمت به رزمندگان که از جان و سلامتی خویش برای دفاع از نظام و انقلاب گذشتند، بزرگ ترین اولویت زندگی او بوده است. او سال 60 تصمیم گرفت یک جانباز را به عنوان شریک زندگیاش انتخاب کند و بقیه راه را در خدمت به کسی سپری کند که برای دفاع از اسلام، انقلاب، کشور و ملتش جنگیده است.
در روزگاری که نسل جدید بهدنبال ملاکهایی برای تشکیل زندگی هستند یا بخشی از جوانان در برابر مشکلات معمولی اجتماعی یا در گیرودار تعاملات خانوادگی روزمره تاب و توان ندارند و به راحتی فریاد جدایی سرمیدهند، نمونههای فاخری در نسل قبلتر پیدا میشود که علیرغم اینکه بخشی از مشکلات جدی زندگی آنها باورنکردنی بهنظر میرسد، اما بنیان زندگی نزدیک به سه دههشان روز به روز گرمتر و محکمتر شده و بنیان این زندگی بر محور ایمان و رشد بنا شده است.
خانواده من به روحانیت و اهل بیت(ع) ارادت خاصی داشتند
مهری یزدانی همسر جانباز 70 درصد مجتبی شاکری در روایت خاطراتی از برهههایی از زندگیاش میگوید: ما اهل طالقان و بزرگشده تنکابن هستیم پدرم در ابتدا کشاورز بود و از این طریق زندگی ما میگذشت. من در خانوادهای بزرگ شدم که به اهل بیت(ع) و روحانیت ارادت بسیار داشتم و از همان ابتدا به پرداخت خمس و زکات، فعالیت در مجلس، پایگاه بسیج و ... مقید بودند. من بعد از 30 سال متوجه شدم پدر پدربزرگ من نیز روحانی بوده است و این یعنی از همان ابتدا تربیت مذهبی در خانواده ما جاری بود. ما 9 بچه بودیم. ده ماه در طالقان برق نداشت اما با همه این شرایط مادرم قبل از غروب آفتاب همه ما را به کنار رودخانه میبرد تا با هم وضو بگیریم. ما به عشق پدر و مادرمان تشویق میشدیم با آنها نماز بخوانیم. در آن زمان مثل حالا در هر خانهای مهر برای نماز خواندن به راحتی پیدا نمیشد ما مجبور بودیم در رودخانه بگردیم و سنگهای صیقل داده شده را برای نماز خواندن جدا کنیم و اینها همهاش به شوق تبعیت و ادامه مسیر پدر و مادر بود.
همه زندگیام را مدیون دقتنظرهای تربیتی پدر و مادرم هستم/ به ما یاد دادند هرکه از ولایت جدا شود، سقوط میکند
وقتی میفهمیدم پدرم پیش روحانی دِه میرود و مسائل زندگیاش را با او درمیان گذاشته و از او راهنمایی میگیرد برما هم تأثیر میگذاشت و ما هم به روحانیت عشق پیدا میکردیم. من همه زندگی و تصمیمهایم را مدیون دقت نظرهای تربیتی پدر و مادرم هستم که به ولایت و اهل بیت عشق و علاقه عجیبی داشتند و به ما یاد دادند که هرکه از ولایت جدا شود سقوط میکند آنها همه اینها را در شرایطی به ما میآموختند که نه حوزهای و نه دانشگاهی رفته بودند شاید سوادشان آنقدری که فکر میکنیم نبود اما نکات تربیتی کاملی را به ما یاددادند.
در کمیته بسیج و جهاد سازندگی فعالیت کردم
قبل از انقلاب آزادی برای دختران و زنان کم بود. پدر و برادرهایم مایل نبودند ما در آن شرایط حتی به مسجد برویم اما وقتی انقلاب پیروز شد فضای آزادی برای ما بیشتر شد دختران دیگر بعد از انقلاب زندانی خانهها نبودند. توانستیم در کمیته، بسیج، جهاد سازندگی، سپاه و ... فعالیت کنیم. آنموقع وضعیت اینگونه نبود که اگر مثلاً در کمیته عضو هستیم نتوانیم در جهاد سازندگی عضو باشیم. هرجا احساس نیاز بود حضور پیدا میکردیم من حتی در این فعالیتها بنایی، کار کشاورزی و زمین هم درو کردهام. از انجام هر کاری که به انقلاب کمک میکرد اِبایی نداشتیم.
با حکم مأموریت دوماهه به جبهه رفتم
یکی از دغدغههایی که وقتی انقلاب شد ذهن مرا به طرز عجیبی درگیر کرده بود وضعیت مجروحین بود. دغدغه داشتم که سرنوشت اینها چه میشود. کسانی که در انقلاب مجروح شدهاند اما پاسخی برای سوالات ذهنم نداشتم. کم کم وارد کمیته شدم. جنگ شروع شد، دستور آمد بانوان باید در کنار مردان آموزشهای سخت نظامی را ببینند. علاوه براین آموزشهای نظام قرارشد گروههای امدادی تشکیل شوند تا کار پزشکی انجام دهند و من نیز دورههای امدادگری را گذراندم. یک بار که دوست شوهرخالهام به منزل ما آمده بود از او درخواست کردم که مرا با خود به جبهه برد. او نیز پذیرفت اما به حکم مأموریت فرمانده سپاه احتیاج داشتیم.
در بیمارستان منطقه سرپلذهاب امدادگر شدم
حکم دوماهه مأموریت گرفتم و به پادگان ابوذر در پل سرذهاب رفتم آنجا امدادگر یک بیمارستان شدم. همه چیز برایم تازگی داشت و با ناباورانگی خدمت میکردم. یکی از برادران من خارج از ایران بود و شدیداً با حضور من در مناطق جنگی مخالفت میکرد. نظر او پدرم را نیز تحت تأثیر قرار داده بود و او هم کمی ناراحت به نظر میرسید. از آنجایی که منافقین در سال 60 و کومله در پاوه فعالیتهایی داشتند و با بعثیها همکاری میکردند خانواده نگران وضعیت من بود.
مدتها به ازدواج با یک مجروح فکر کردم/امدادگری مرا مصممتر کرد
در آن ایام خواهرهای بزرگتر از من در سنین پایین ازدواج کرده بودند و همگی فکر میکردند زمان ازدواج من دیر شده است. مصرّ بودند فکری برای ازدواجم بکنند. مدتها بود به این فکر میکردم یکی از مجروحان را به عنوان همسری انتخاب کنم. قبل از جنگ به مجروحان انقلاب فکر میکردم و بعد از جنگ مجروحان دفاع مقدس. امدادگری در بیمارستان و مواجهه با مجروحین انگیزه من را هم بیشتر کرده بود و تصمیم آخر را وقتی گرفتم که در تشییع پیکر شهید محمدباقر برزگر که از شهدای مازندران بود شرکت کرده بودم و سخنان عجیب مادر شهید را شنیدم.
یکی از دوستانم دوست همسرش را برای ازدواج پیشنهاد کرد/جانباز ِ قطع دو دست و از دو چشم، نابینا بود
مأموریت دو ماهه من در بیمارستان به 5 ماه ادامه پیدا کرد. بعد از آن به مرخصی آمدم در نماز جمعه یکی از دوستانم را به صورت اتفاقی ملاقات کردم. او ازدواج کرده بود همسرش دوست همسر فعلی من است آن موقع وقتی با هم صحبت میکردیم حرف ازدواج به میان آمد. من از تصمیمم برای او حرف زدم. گفتم که میخواهم با یک مجروح ازدواج کنم و مدتهاست که ازدواج با یک فرد سالم را از ذهنم بیرون کرده بودم. گفت مطمئنی، گفتم بله، هرچه مجروحتر برای من بهتر. گفت همسر من یک دوستی دارد که جانباز قطع دو دست است. گفت مهری ازدواج با چنین فردی کار آسانی نیست. گفتم من مدتهاست تصمیم خود را گرفتهام. گفت آخر او نابینا هم هست. من اصلاً در مورد وضعیت او فکر منفی به ذهنم خطور نکرد و خوشحال هم شدم. همش فکر میکردم خدمت به چنین فردی به من تکلیف است. دست خودم نبود انگار کسی مرا هول میداد من آدم بسیار قوی بودم و حاضر بودم هر کاری را در مسیر این تصمیم انجام دهم. اما از طرفی نگران روحیات پدر و مادرم بودم.
شهید بروجردی برای تحقیق درمورد من، به بیمارستان آمد/بعد از تایید ایشان با آقای شاکری حرف زدم
من جواب مثبت خودم را اعلام کردم او نیز با همسرش مطرح کرد. همان روز خواهرم را دیدم برای اینکه با مخالفت شدیدی جوابم را ندهد قضیه را جور دیگری برایش تعریف کردم. گفتم یک شخصی قبل از عملیات به خواستگاری من آمد اما چون سالم بود من او را رد کردم حالا بعد از عملیات اوجانباز شده و من جواب مثبت به خواستگاری او دادم. خواهرم کلی گریه کرد، مرخصی من به پایان رسید و من به جبهه برگشتم. اما همه فکر و ذهنم در تهران بود. همسر دوستم با آقای مجتبی شاکری صحبت کرد ایشان اول راضی نمیشد اما شهید بروجردی را برای تحقیق به بیمارستانی که من در آن امدادگر بودم فرستادند و بعد از اینکه شهید بروجردی مرا تأیید کرد ایشان برای صحبت با من اقدام کرد. ما دو جلسه با هم حرف زدیم جلسه اول در مورد عقاید بود و جلسه بعدی تصمیمات نهایی را گرفتیم.
خانواده از تصمیم ازدواج من با آقای شاکری ناراضی بود/از جهیزیه محروم شدم
خانه پدری من وضعیت ناخوشایندی داشت شرایط خیلی سخت بود همه نسبت به تصمیم من اعتراض داشتند و پدرم از دست من عصبانی بود. از نظر آنها من یک آدم زیادهخواه بودم و برایشان عجیب بود که به ازدواج با چنین فردی رضایت بدهم. پدرم برای تغییر نظر من سختگیریهای بسیاری کرد. در آن زمان که اگر کسی حقوق دو هزار تومانی داشت میگفتند مرفه است، پدر من شرط مهریه یک میلیون تومانی گذاشت. اما وقتی گفتم که به محض قرائت خطبه عقد آن را خواهم بخشید چنین شرطی را بیثمر دانستند. من از جهیزیه محروم شدم. حقیقتاً زمین فرش من و آسمان سقف من بود. هیچ چیزی نداشتم و این در شرایطی بود که من کودکی و نوجوانی خود را در خانوادهای مرفه سپری کرده بودم.
امام خمینی(ره) عقد ما را خواندند و برای ازدواج ما پیام دادند/در یک اتاق 13 متری زندگی خود را آغاز کردم
در 19 بهمن ماه سال 60 امام خمینی عقد ما را خواند و در 25 فروردین سال 61 پیام عجیبی برای ما دادند و تصمیم و انتخاب مرا با این پیام خود مورد لطف قرار دادند. ما حدوداً سه سال در یک اتاق 13 متری بدون سرویس بهداشتی بدون حمام و با آشپزخانهای در پاگرد پلهها زندگی کردیم اما این سه سال جزو زیباترین لحظات زندگی من بود و من با عشق این سالها را گذراندم.
در بخشی از پیام امام خمینی آمده است: آنچه بـرای مـن یک خاطره فرامـوش نشـدنـی است, با اینکه تمام صحنه ها چنیـن است, ازدواج یک دختر جـوان با یک پاسدار عزیز است که در جنگ هـر دو دست خـود را از دست داده و از دو چشـــم آسیب دیده بـود. آن دختر شجاع با روحی بزرگ و سرشار از صفا و صمیمیت گفت: حال که نتوانستـم به جبهه بروم, بگذار با این ازدواج دیـن خـود را به انقلاب و به دینـم ادا کرده باشـم. عظمت روحانی ایـن صحنه و ارزش انسـانـی و نغمه هـای الهی آنـان را نـویسنـدگــان, شاعران, گـوینـدگان, نقاشـان, هنـرپیشگان, عارفان, فیلسـوفـان, فقیهان و هر کـس را که شماها فرض کنید, نمـی تـواننـد بیان و یا ترسیـم کنند و فداکاری و خداجـویی و معنـویت ایـن دختر بزرگ را هیچ کـس نمی تـواند با معیارهای رایج ارزیابی کند. شما بـا ایـن ازدواج قلب امام زمان(ع) را شاد کـردید.
حاصل ازدواج مجتبی شاکری و مهری یزدانی سه پسر است که حالا هرکدام پایه ای برای این زندگی محسوب میشوند. همه آنها در یک خانه زندگی میکنند و هیچ مشکلی میان عروسها و دیگر اعضای خانواده نیست. خیلیها گمان میکنند چنین فضایی قابل تحمل نباشد اما این خانواده چیز دیگری را ثابت کرده است و اینکه عشق به ولایت عشقی را در زندگی جاری میکند که هیچ اختلافی نمیتواند در آن خلل ایجاد کند.
در این مراسم گفتوگوهای مختصری از مجتبی شاکری و فرزندش "صدرا" بهصورت تصویری برای مخاطبان پخش شد که همگی توصیفات شخصیتی این بانوی ایثارگر را نقل میکرد. در پایان مراسم، او با حضور مهدی پیرهادی معاون شهرداری منطقه سه تهران و مینو اصلانی رئیس بسیج جامعه زنان کشور تقدیر شد و او نیز هدیه خود را به "طاهره سجادی" مادر شهید "غیوران" تقدیم کرد.
انتهای پیام/