روایت یک نابینا از سفرش به کربلا؛ ضریح آقا را تجسم میکردم
خبرگزاری تسنیم: همسفرانم برایم توصیف میکردند و من فقط تجسم میکردم که کجا هستم. خیلیها میگفتند: تو که نمیبینی، چهفرقی به حالت میکند که تا اینجا آمدهای؟
به گزارش گروه "رسانهها" خبرگزاری تسنیم، متولد 1356است و در آستارا به دنیا آمده. جوانی است شبیه همه جوانهایی که تا به حال دیدهاید؛ البته کمی کمحرفتر.
آرام و با طمانینه حرف میزند؛ آرامشی که در نگاه و صدایش دارد از رضایتش از زندگی میآید. از زندگی توقع چندانی ندارد نه چیزی بیشتر میخواهد و نه کمتر. او هیچ فرقی با بقیه ندارد فقط یک اتفاق در 9سالگیاش باعث شده که شرایط زندگیاش تغییر کند. اکبر جوان بهدلیل اشتباه یک پزشک هنگام جراحی چشمهایش را از دست داد. اما او نه در زندگی پا پس کشید و نه کم آورد. زندگی کرد تا امید را معنی کند. به همینخاطر است که مرتب در حرفهایش تکرار میکند معلولیت به معنی ناتوانی نیست. سبک زندگیاش هم گواهی بر اعتقادش است. درسش را با شرایطی که داشته خوانده و حالا در شرکت مخابرات اپراتور است. هیچوقت شرایطش باعث نشده که از تلاش برای رسیدن به اهدافش سر باز بزند. یکی از آرزوهای او زیارت بارگاه مطهر امام حسین(ع) بوده که چند وقت پیش به آن هم رسیده است در ایام اربعین ؛ سفری که داستانش شنیدنی است.
یک اشتباه در جراحی، نور چشمانم را گرفت
9ساله بودم که بهدلیل یک بیماری و تشخیص نادرست چشمهایم را از دست دادم. پیش هر چشم پزشکی که میرفتم یک چیزی میگفت و یک تشخیصی میداد. یکی میگفت آب سیاه است و دیگری میگفت آب مروارید است تا اینکه گفتند چشمهایت باید عمل شوند. من متولد آستارا هستم و تا آن موقع در همانجا زندگی میکردیم. در همانجا چشمانم را عمل کردند اما یک اشتباه در جراحی باعث شد که آنها را از دست بدهم. این اتفاق زندگیام را به هم ریخت. تأثیر بدی رویم داشت اما به کمک خداوند با این خواست او کنار آمدم. کمی بعد، خانوادهام من را برای ادامه تحصیل به تهران فرستادند. مدرسه ما خوابگاه داشت و چند ماهی در خوابگاه زندگی کردم اما مدت زیادی طول نکشید که بیتابی سراغ پدر و مادرم آمد و آنها هم شرایط زندگی را مهیا کردند و به تهران آمدند. من فکر میکنم این مشیت الهی بوده. تحصیلات من درحد دیپلم ماند و بهدلیل شرایط خاص جامعه نتوانستم بعد از گرفتن دیپلم درسم را ادامه بدهم. متأسفانه جامعه ما توجهزیادی به معلولان ندارد. برای این قشر، دانشگاه مخصوصی وجود ندارد و شرایط شغلی ویژهای برایشان درنظر گرفته نشده. معلولان حدود 5درصد اجتماع ایرانی را تشکیل میدهند اما متأسفانه این جامعه از توجه مسئولین محروم هستند. همه دولتها آمدند حرف معلولان را زدند و رفتند. قانونش وجود دارد اما نظارت اجرایی نه.
یک فکر، یک تصمیم
داستان سفر من به کربلا در ایام اربعین یک دفعه جدی شد. خیلی دوست داشتم که به پابوس امام حسین(ع) بروم. تا آن موقع به سفرهای زیادی رفته بودم اما نخستین بار بود که میخواستم به کربلا بروم. همیشه دوست داشتم فرصتی پیش بیاید که اربعین حسینی در آنجا باشم. یک روز این تصمیم را با دوستم در میان گذاشتم. او هم در جواب گفت اکبر جان! تو نمیتوانی، میترسم از پساش بر نیایی. اما من گفتم خود امام حسین(ع) نیرویش را میدهد. راهی شدیم و تا نجف را هوایی رفتیم. وقتی برای نخستین بار به حرم امیرالمومنین(ع) رسیدیم دوستم گفت اکبر جلو نرو. شلوغ است اما من خیلی راحت میان آن همه آدم که میتوانستند ببینند و هول میدادند، جلو رفتم و دستم هم به ضریح امیرالمومنین(ع) رسید. احساس میکردم راه برایم باز میشود. این عشق به امیرالمومنین(ع) بود که باعث میشد هر کاری ساده شود.
مشکل پا که ندارم!
دوست داشتم از تمام فرصتی که دارم نهایت استفاده را بکنم. در حرم حضرت امیرالمومنین(ع) که بودیم دوستم گفت بلند شو به هتل برویم استراحت کنیم. گفتم حالا 3-2شب نخوابم هم چیزی نمیشود. شب را در حرم ماندم و امیرالمومنین(ع) را زیارت کردم و صبح آن روز به سمت بینالحرمین رفتم. در همانجا (نجف) که بودیم شنیدم که عدهای دارند از سمت مرز ایران با پای پیاده برای زیارت میآیند آنجا بود که فکر کردم مگر من چه چیزی کم دارم؟! خدا را شکر مشکل پا که نداشتم پس چرا باید احساس ضعف میکردم و خودم را از این تجربه بزرگ محروم؟ بهخودم گفتم حالا که خداوند و امام حسین(ع) ما را طلبیدند حداقل کاری که میتوانیم بکنیم این است که از نجف تا کربلا را پیاده برویم. دوستی که همراهم بود گفت این کار سخت است. من هم گفتم سختی ندارد مثل راهپیمایی عظیم 22بهمن است که میرویم. قرار نیست کار خاصی کنم. فقط راه میروم. من هم میتوانم در کنار مردم راه بروم و با آنها همسو شوم. دوستم بهدلیل شرایط سنی نمیتوانست پیاده بیاید به همین دلیل خودم را آماده کردم و به همراه تمامی آن آدمهایی که نمیشناختم راه افتادم. همین که فکر میکردم همگی یک هدف داریم و با یک نیت میخواهیم گام برداریم. حس میکردم تکتکشان را میشناسم. در حقیقت این توانی بود که عشق به امام حسین(ع) به من میداد. داشتم میان یکسری آدم که همگی همزبان هم نبودند در کشوری غریب راه میرفتم اما احساس آشنایی داشتم. افرادی که همراهم بودند مدام من را بهعنوان یک ایرانی تشویق میکردند. همگی به نشانه تأیید دستی به شانهام میزدند. کسانی که با من همزبان بودند میگفتند برادر خسته نباشی و مدام میپرسیدند اذیت نشوی! جای استراحت نمیخواهی؟! کمک نمیخواهی؟
بحث دیدن نبود، من آنجا را لمس کردم
وقتی هم به کربلا رسیدیم همین حرفها بود. همسفرهایم مرتب میگفتند حرم شلوغ است، تو با این شرایطت تا همینجا هم آمدی کافی است و به حاجتات میرسی، در حیاط بنشین و زیارت کن اما من میگفتم انگار این نوع زیارتکردن یک چیزی کم دارد. من نمیتوانستم ببینم که حرم امام حسین(ع) 6 گوشه است. همسفرانم برایم توصیف میکردند و من فقط تجسم میکردم که کجا هستم. خیلیها میگفتند تو که نمیبینی چه فرقی به حالت میکند که تا اینجا آمدهای؟ من هم میگفتم شما که ضریح امام رضا(ع) را در تلویزیون میبینید، چرا به مشهد میروید؟ خیلی وقتها بحث دیدن نیست، باید دلات یک چیزهایی را ببیند باید در آن فضای معنوی حضور داشته باشی. من با دلم میدیدم، با دلم لمس میکردم. من میایستادم دیگران به من میگفتند اینجا جایی است که امام حسین(ع) با یزید جنگید، اینجا از اسبش افتاد و آنجا زینبیه است. من تمام اینها را تصور میکردم و انگار که تمام فضا را میدیدم.
میلاد ارباب در حرم ارباب
این روزها اپراتور مخابرات هستم. برای انجام کارهایم نیز نیازمند کمک نیستم. هر روز صبح خودم به سرکار میروم. کارم را انجام میدهم و میتوانم برگردم. هر سهشنبه به جمکران میروم . با رفتن به جمکران کلی سبک میشوم. هفتههایی که نمیروم احساس سنگینی میکنم. میتوانم بگویم که تنها تفریح من زیارت است. اگرخدا بخواهد، دوست دارم اوایل ماه شعبان به کربلا بروم. معتقدم اگر خداوند دری را در زندگی ما ببندد درهای دیگری را باز میکند.
منبع: همشهری
انتهای پیام/