راز «کفشهای قهوهای» در «سیداسمال»
خبرگزاری تسنیم:«لباسسفیدها» آنهایی هستند که غروب سومین روز تابستان با «پیراهن سفید»، «شلوار مشکی» و «کفش قهوهای» از پاتوقهای کارتنخوابهای «غریبپاشا»، «آزادگان» و «آنجلس» سر درآوردند؛ همانهایی که از راز «کفشقهوهای»های بازار «سیداسمال» مطلعند.
به گزارش خبرنگار انتظامی خبرگزاری تسنیم، در چند هفته گذشته واژه «لباس سفیدها» توی پاتوق معتادان «غریب پاشا»، «آزادگان»، «شوش»، «آنجلس»، «دروازه غار»، «فرحزاد» و بسیاری دیگری از پاتوقهای معتادان کارتنخواب پایتخت، متولد شد و دست به دست، سر زبانها چرخید و به همان سرعت که متولد شد، از میان رفت؛ واژهای که به کارتنخوابهای شیک پوشی اطلاق میشد که پس از مدتی غیبت، همگی در غروب یک روز تابستانی با «پیراهن کتان سفید»، «شلوار مشکی» و «کفش کالج قهوهای» دوباره از پاتوقهای گذشتهشان سر در آوردند؛ لباس سفیدهایی که معروف شده بودند به «بچههای همایش»...
نامش سعید است و 40 ساله به نظر میرسد. از پیراهن کتان شیری خاصش میپرسیم؛ تلخ میخندد و همانطور که با انگشت به پیراهن سفید و چرکمردش اشاره میکند، میگوید: «من هم از همان لباس سفیدهام... متاعی که سِتِ سه تیکهاش این روزها توی بساط خیلی از بساطیهای سیداسماعیل پیدا میشود... بگذریم که من برای گذران روز و شبم، کفشهای قهوهایش را رد کردم، رفت.»
پای درد دلش مینشینیم و از او درباره «لباسسفیدها» میپرسیم و او که سخت مشتاق صحبت است، سفره دل را چهارطاق باز میکند و از دوران به قول خودش غلغلک میرزایی میگوید که از زنش جدا نشده بود و در کار تزئینات داخلی ساختمان برای خودش «اوستایی» بود؛ از زندان میگوید و کارتنخوابی چند سالهاش در نقطه نقطه این شهر دراندشت... با حسرت صفحه صفحه خاطرات تلخ مصرف هروئین و شیشه را پاره پاره میکند...
متحیرانه از دودشدن زندگیاش میگوید و معجزه عبور اتومبیل، خانه و تمام زندگیش از سوراخ تنگ و شیشهای پایپ؛ از زن و پسر 14 سالهای که سالهاست از دیدنشان محروم است... از زمین و زمان میگوید تا میرسد به دوره «لباس سفیدی»... خاطره گویی را درز میگیرد و با چهرهای جدی از سردی آن روز زمستانی میگوید که توسط مأموران دستگیر شد و پس از غربالگری در مرکز شفق به دست مسئولان مرکز «ر.ر.الف» سپرده شد تا به کمک آنها از اعتیاد رها شود... از زنده شدن یاد آن روزها سخت برآشفته میشود و جزء به جزء وضعیت آنجا را تشریح میکند.
سیگاری روشن میکند و هر آنچه که در آن مرکز را دیده با جزئیات کامل روایت میکند...از پاره شدن پرده گوش یکی از همقطارهایش در پی کشیدههای مسئول آنجا میگوید تا وضع غذایی فجیعش... سر پایین میاندازد و میگوید: «همه اینها قابل تحمل بود ولی این که «بیرگ» حسابت کنند و تمام غرور و غیرتت را زیر پاهایشان له کنند، تحمل ناپذیر است... اینکه توی چشمت نگاه کنند و ناموست را به باد فحشهای آبکشیده و نکشیده بگیرند...»
حرفهایش را قطع نمیکنیم... میگوید و میگوید تا اینکه به روز همایش میرسد... به روزی که مدتها وعده فرارسیدنش را در گوش او و 19 نفر دیگر از همسفرانش خوانده بودند... وعدههایی که به قول خودش بعد از پایان همایش تنها سنگینی آوار آن بر تن خستهاش مانده و فکر و خیال وعدهها و خیالبافی نجات از خیابان که حالا حالاها دست از سرش بر نمیدارد... چشم در چشمم میدوزد و میگوید: «باور میکنی؟ قول کار، مسکن، وام بلاعوض و خیلی چیزهای دیگر... قول جمع شدن از کف خیابان، ولی آخرش چی؟»
میگوید: «وقتی با آن لباسهای تابلو از همایش بیرون آمدیم هیچ کس تحویلمان نگرفت و پای پیاده راست شکممان را در سراشیبی خیابانهای بالا شهر گرفتیم و سرازیر جنوب شهر شدیم... یک سری از بچهها برای چند هزار تومان پول کرایه راه به همان روش قدیمی «راک زنی» (گدایی به سبک معتادان در پوشش مسافر در راه مانده و پول برای یک وعده غذا) رو آوردند و عدهای هم با ما پیاده عازم مقصد شدیم، توسط گشت کلانتری ولنجک دستگیر شدیم و...» ناگفته نمیگذارد که در آن میان و در حالی که حتی یک ساعت از پایان همایش و بدرقه آقای وزیر نگذشته بود، بیش از 14-13 نفر از 20 نفرشان، بعد از 3 ماه پاکی، راهشان را کج میکنند و سرازیر پاتوق «آنجلس» و «فرحزاد» میشوند...
رضا هم درست هم سن و سال خودمان است گرچه مغرور است ولی غرورش باعث نمیشود از تعریف داستان دردآور ولی شنیدنی «لباس سفید» شدنش صرفنظر کند؛ او هم با حوصله و سر فرصت از گذشتهاش تعریف میکند؛ از دوران خدمت سربازیاش که هیچگاه تمام نشد و به خاطر اعتیاد مجبور به فرار از پادگان شد و امروز با 31 سال سن، هنوز «سرباز فراری» بودن را یدک میکشد؛ از پدر و خانوادهاش تا کار در بازار و مهارتش در رفوی فرشهای قدیمی؛ از هر دری سخن میگوید ولی شاهبیت خاطراتش، درد فریب خوردن توسط مسئول کمپ و 3 زنی است که خود را فرستاده وزارت کشور معرفی کرده بودند و در 9-8 بار مراجعهشان به کمپ محل بستری او، وعدههای چرب و چیلی را به او و دیگران برای تغییر زندگی پس از برگزاری همایش داده بودند و او سادهلوحانه همه آنها را باور کرده بود.
از شب سرد اسفند ماهی تعریف میکند که توسط چند مأمور از بیغولههای دروازه غار با باتوم جمع و به مرکز ترک اعتیاد «ط.س.ب» سپرده شده بود؛ مرکزی که روز پذیرشش 25 هزار تومان او را به امانت گرفته بود و با آغاز همایش و سخنرانی آقای وزیر آنها را در قله قاف بدون هیچ پولی رها کرد... از قولی که مسئول کمپ برای بازگرداندن آنها پس از اتمام همایش داده بود تا بیمحلی همان آقای مسئول، در زمان برگزاری همایش و بهانه نبودن اتوبوس برای برگرداندشان... از همه حلقههای زنجیری که باعث شد او با لباسی مشابه 998 نفر کارتنخواب همدردش، دوباره به همان «زمین بازی» گذشته برگردد و با یکی از دوستانش عازم پاتوق شوش شود و دوباره «گرد سفید» را در حفرههای بینیاش فرو کند و در پاتوق شوش و دروازه غار، لقب «لباس سفیدها» را به القاب گذشتهاش اضافه کند.
به چشمانش که درخشش خشونت و عصبیت از آنها شُره میکند نگاه میکنم و میخواهم با یادآوری سخنان رحمانی فضلی در آن همایش کمی آرامش کنم که میگوید: «وقتی در ابتدای همایش رئیس کمپ به ما گفت که برای برگشتن به کمپ اتوبوسی وجود ندارد من قید همه چیز را زدم و بیرون آمدم... فکر کنم موقع سخنرانی آقای وزیر، من توی پاتوق داشتم پس از 100 روز پاکی، اولین حس نشئگیام را بعد از 3 ماه تجربه میکردم.»
از خانوادهاش میپرسیم و اینکه چرا در روز همایش حضور نداشتند و او میگوید: «همایش در جایی از تهران برگزار شد که اگر خانوادهام هم میخواستند، نمیتوانستند بیایند و من هم در تماسی که روز قبل از همایش با مادرم داشتم به او گفتم که من خودم میایم، دستِپُر میایم. ولی هنوز…»
اینها نه گفتههای رضا و سعید، که درد دل بهرام، حسین و بسیاری دیگر از کارتنخوابهای دیروز و امروز شهرمان است که به بهانه برگزاری همایش «رها یافتهگان از اعتیاد» 3 ماه با وعده تغییر زندگی، پاک ماندند و با اتمام همایش و جمع شدن بساط دوربینهای خبری، دوباره در این شهر بی در و پیکر بدون هیچ حمایتی «رها شدند»؛ آدم سیاههایی که برای برگزاری این همایش، لباس متحدالشکل به تنشان پوشاندند و پس از اتمام همایش مجبور شدند سنگینی کنایه «لباس سفیدها» را هم بر دوش تحمل کنند؛ لباسهای سفیدِ تابلویی که به واسطه همایشی بودنشان هم این روزها به همراه کفشهای قهوهای همراهشان، بدجوری روی دست بساطیهای سید اسماعیل هم باد کرده...
همه آنچه که در این همایش رخ داد در حالی است که شعار صیانت از بهبودیافتگان در همایشی که شخص وزیر کشور، استاندار تهران و جمع کثیری از مسئولان مبارزه با مواد مخدر حضور داشتند، داده شد؛ شعاری که دوام چندانی نداشت و با اتمام این همایش به کلی رنگ باخت و با خروج آقای وزیر و دیگر مسئولان از سالن همایش، تاریخ مصرف آن به پایان رسید.
فاتحه شعار صیانت از بهبودیافتگان در کشورمان از جایی خوانده شد که تعدادی از کارتنخوابهای بهبودیافتهای که با اتوبوس به سالن همایش آورده شده بودند، مجبور شدند پس از اتمام همایش، در غیاب اتوبوسها و در برابر سردی رفتار مسئولان کمپهایی که با وعده و وعید بسیار، آنها را به آن همایش آورده بودند، بدون داشتن پول و وسیله نقلیه، از خیابانهای پرشیب دانشگاه شهید بهشتی سرازیر جنوب شهر و پاتوقهای گذشته خود شوند؛ این در حالی است که اغلب مسئولانی که در این همایش برای حمایت از این معتادان کارتنخواب مورد تقدیر قرار گرفتند، جوایز خود را به این رها شدگان تقدیم کردند و با این توصیف مشخص نشد که این جوایز اهدا شده به کدام یک از این رهاشدگان تعلق گرفت.
در پایان آنچه که نمیتوان از آن چشم پوشید آن است که این اتفاق عجیب در حالی رخ داد که در کمتر از یک سال اخیر، دبیرکل ستاد مبارزه با مواد مخدر و وزیر کشور دیدارها و نشستهای بسیاری را با گروههای مختلف از جمله هنرمندان، ورزشکاران، ائمه جماعات و ... برگزار کرد تا مساله مبارزه، صیانت، درمان و پیشگیری از اعتیاد را به یک موضوع اجتماعی تبدیل و از ظرفیت عظیم مردم برای حل این موضوع و پذیرش معتادان بهبودیافته در جامعه استفاده کند ولی در این میان و با وجود چنین تجارب تلخی، این نگرانی به وجود میآید که مبادا نتیجه نشستهای برگزار شده نیز به نتیجهای مشابه این همایش منتج شود.
گزارش از محمد قربانی
انتهای پیام/