شعر منتشر نشده بابایی: «سِلم» است سفرهای که پر از نانِ «حرب» شد
خبرگزاری تسنیم: شعر احمد بابایی همه مسلمانان را به بیداری فرا میخواند، بیداریای که زمان و مکان نمیشناسد و همه زمانها را تجلی عاشورا میبیند و هر مکانی را کربلا؛ «ما سایهایم و خانهی خورشید کربلاست/ امُّ القُرایِ امت توحید کربلاست»
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، احمد بابایی از نسل شاعران جوان آئینی کشور است که در کنار نامهایی مانند محمد سهرابی، وحید قاسمی، احمد علوی، قاسم صرافان، محسن عربخالقی، سیدحمیدرضا برقعی و دیگران در حوزه شعر مذهبی خوش درخشیدهاند. بابایی علاوه بر شاعری ذاکر اهلبیت(ع) هم هست و آنگونه که خود میگوید اینها را از پدرش «حاج سیروس» به ارث برده است.
بابایی درباره کارکرد شعر مذهبی معتقد است: «از خصوصیات شعر آیینی، باز کردن فضای «معرفت افزایی» است. شعر فرزند معرفت و عاطفه است. عقلانیت در شعر، استخوانبندی متصل به منبع وحی و روایت و تاریخ و حکمت است و عاطفهگرایی در شعر، محصولِ وصل خیال و موسیقی و زیباییشناسی؛ بدینترتیب شعر به پشتوانه قرآن و روایات، نمایشگاه معارف و عواطف است، فلذا «وظیفه گرا» است».
وی ادامه میدهد: «شعر آئینی، شعر مدح فضائل و صاحبان فضال است و قطعاً این شعر، نمیتواند در قبال رذائل و صاحبان رذائل بیتفاوت باشد. شاعری که دغدغه نهی از رذائل ندارد و غیرمسئولانه به صاحبان رذائل میپردازد (چه به مدح و چه قدح) جاهل متنسک است. اختلاف افکنی، کمکی به مدح فضائل نمیکند».
این شاعر جوان همچنین در خصوص ارتباط شعر و فرهنگ و سیاست میگوید: «ذاتاً گریه بر مظلوم و گریاندن مردم و تحریک عواطف به نفع مظلوم عملی سیاسی است. مرثیه اهل بیت علیهم السلام ذاتاً سیاسی است. فرهنگ ظلمستیزی، ثمره مرثیه و گریه است. بیتفاوتی در برابر ظلم و ظالم، شراکت در ظلم است. ظالمهای تاریخ مدیون حماقتِ خشکمقدسهایِ بی طرفی هستند که ظلم را میبینند و حتی به کلام، اعتراض نمیکنند. اما از طرف دیگر، در جامعه سیاستزده،گاهی فهم وظیفه مشکل میشود. سیاست بازی و سیاستزدگی میوه تلخِ «جهل» است. بابایی تاکید میکند که «جنگ حق و باطل، دائمی و تاریخی و ابدی و واقعی است. بدانیم که مدعی ایمان، دچار امتحان خواهد بود».
احمد بابایی چندی پیش شعری بلند برای قیام امیدبخش مسلمانان کشورهای اسلامی منطقه در برابر ظلم رهبران وابسته به غرب سرود؛ «بیداری اسلامی». این واقعه مهم که موج آن همچنان در جهان اسلام تاثیرگذار است، شاعران ایرانی و عرب را به خلق آثار ماندگاری فراخواند و احمد بابایی هم یکی از آنها است. شعر حماسی او با عنوان «بیدار باش» روایتی شورمند از بیداری اسلامی و ایستادگی امت مسلمان در برابر طاغوت است، همچنین نقد و گلایه به کسانی است که در لباس اسلام دست در دست غرب و دشمن مسلمانان دارند؛ وهابیونی که سرمایههایشان را صرف پیشبرد هدف خصم قسمخورده مسلمانان میکنند.
شعر احمد بابایی در پایان قیام امت اسلامی را به قیام موعود ارتباط میدهد و مسلمانان را به بیداری فرا میخواند، بیداریای که زمان و مکان نمیشناسد و همه زمانها را تجلی عاشورا میبیند و هر مکانی را کربلا؛ «ما سایهایم و خانهی خورشید کربلاست / امُّ القُرایِ امت توحید کربلاست»
بابایی این شعر را که پیشتر منتشر نکرده، برای انتشار به خبرگزاری تسنیم سپرد و در صدر شعرش نوشت: «با درود به شهدای بیداری اسلامی»
«بیدار باش»
فصل عبور قافله از انتظار شد
دیگر گذشت عمر زمستان، بهار شد
مُرحَب، دو نیمه از غضب ذوالفقار شد
آری، نسیم، دور و برِ دار دیدهام
تب لرزِ بت ز بیم تبردار دیدهام
دریا به شوق ساحل لب تشنه، پا شود
با امر خون، گلوی زمین، کربلا شود
هرجا عصا به خاک خورد اژدها شود
هرجا که لیل، فجرِ مرا لمس میکند
غربت، ستاره را شَرَفُ الشّمس میکند
هفتاد و چند فرقه اگر بودهایم ما
هر چند نرخ فاصله افزودهایم ما
دیگر بس است، هرچه که فرسودهایم ما
این روزگار تازه، بهاری دوباره است
روزِ خدا رسیده و شب، هیچکاره است
هرچند زیر پا قُرُق اهرمن شکست
پیر وطن شکست، جوان وطن شکست
دُرّ نجف شکست، عقیق یمن شکست
این شیشهی شکسته به پای که میرود؟
این آهها به شوق هوای که میرود؟
هر خاطری که خاطره سازد مبارک است
هرجا که رند، نرد ببازد مبارک است
حُسنی که مصرِ بَرده نوازد مبارک است
در برکتِ «عزیز خدا» شک نمیشود
هر نامبارکی که «مبارک» نمیشود
ای مُفتیان! که کفر، هواداریِ شماست
«هَل مِن مَزید»، قصّهی بسیاریِ شماست
تکفیر و نفت، سفرهی خونخواری شماست
در این کرانه، تکیه به دریا حرام نیست
یعنی نمازِ «حزب خدا» بیقیام نیست
گر بُغضهای بیسبب از یاد من نرفت
بر خندههای بت، غضب از یادمان نرفت
«تَبّت یَدا اَبی لَهَب...» از یادمان نرفت
بسمل شدیم و ریخت تماشا به ظرفمان
از این به بعد «سورهی توبه»ست حرفمان
در گرد و خاکِ مرز و ملل، تار میشویم
در آب و تابِ خواب و خبر، خوار میشویم
در گرگ و میشِ «واقعه»، بیدار میشویم
هرجا شفق به حضرت خورشید میرسد
کفرِ ملل، به «امّت توحید» میرسد
یک روز، حاجیان حسینی، جنون کنند
شبهِ جزیره غرقه به دریای خون کنند
از «بیت امن»، ابرههها را برون کنند
موج فرات بر جگر نیل ریخته
بر روی خاک، بال ابابیل ریخته
کشمیر ماست اینکه چنین درد میکشد
لاهور ماست زجر ز نامرد میکشد
افغان ماست نعرهی شبگرد میکشد
از شرق تا به غرب به این شیوه، سوختند
چشم امید بر کَرَمِ «قبله» دوختند
این لنگه کفشها که پیامِ غریبیاند
آوار بدرقه، سرِ «مردم فریبی»اند
گه در عراق و گه یمن و گاه لیبیاند
این لنگه کفش، بدرقهی بت ز خانه بود
این حرف اشتراکی خاور میانه بود!
ای قبیلهی قبیله! ببین قلب سایهها
با نور خود بشوی گلوی گلایهها
روشن کن از تبسم خود چشم آیهها
بر زخم کهنه مرهمی از طرح نو بریز
عجّل عَلی ظُهُورک «یَا اَیَّهَا العَزیز»
تا چند، حلقِ نازک اطفال ما زنند
تا چند تیر و نیزه به قلب خدا زنند
تا چند خیزران به لب تشنهها زنند
برخیز و گریه کن، پدر مهربان، علی!
خلخال میکشند ز پای زنان، علی!
«بحرین» گفتم و به گلویم قلم زدند
این شُرطهها به «کوچهی سیلی» قدم زدند
در روضهها ردیفِ غزل را به هم زدند
بر گردن نگاه اگر دِینِ اشکهاست
بحرین، یک جزیرهی در بین اشکهاست
وقتی که مرگ، پیش جوانان عسل شده
سنگ خِرَد به شیشهی دیوانه «حل شده»
در بوی سیب، غیرتِ لبنان، مَثَل شده
هرجا که هست مرگ ز جان دلفریبتر
«نصر خدا»ست از رگ گردن، قریبتر
ای شعر! نان لبگزه خوردی، دلم گرفت!
خود را به دست آه سپردی، دلم گرفت!
نام «عماد مغنیه» بردی، دلم گرفت!
خون شهید، این شبِ یلدا سحر کند
ما را صدای «مغنیه» بیدارتر کند
شانه شدهست زلف پریشان ذوالفقار
در این کویر، ریخته باران ذوالفقار
«خالد» شدهست اهل خیابان ذوالفقار
گه از «جمال» و گه ز «جلال» است تیغمان
در آسمان «واقعه»، بال است تیغمان
امت شده مُحَوِّلُ الاَحوال آمدیم
از مشرقیترین افق خال آمدیم
شعرِ تریم و بر لب «اقبال» آمدیم
خورشیدِ شرق از دلِ «مغرب» برآمده است
یا نه، علیست پشت در خیبر آمده است
پای سپیده در دل شب باز میکنیم
داریم با عصای خود اعجاز میکنیم
ما قطعهقطعه، صد غزل آغاز میکنیم
در بدرِ بیمحاق، سفر کردهایم ما
سوغات عبرت از اُحُد آوردهایم ما
پر کرده رنگ «واقعه»ها گرگ و میش را
شاهان اگرچه مات بخواهند کیش را
گم کردهاند وقت اجل، گور خویش را
«سِلم» است سفرهای که پر از نانِ «حرب» شد
شرق است لقمهای که گلوگیر غرب شد
دیدی سکوت، گیوهی فریاد ور کشید
ققنوس لال، شعلهی آواز سرکشید
حلقوم او گشوده شد و عشق، پرکشید
«بَرد و سَلام» از تبِ قدّوس میوزد
از سمتِ شعله هی هیِ ققنوس میوزد
این زخمها مسیرِ جلودار قافله است
این نعرهها سکوت شرربار قافله است
این مشتها نمونهی خروار قافله است
در ردّپای قافله دیدم صف ظهور
شمشیر بیغلاف خدا در کف ظهور
در آستین هر مژه تیغی نهان شدهست
هر شیوهای به غیر شرف، امتحان شدهست
وقت ظهور منجی آخر زمان شدهست
تا کی وبال گردن آیندگان شویم
تا کی حجاب مشرق صاحب زمان شویم
گرچه زمان، زمانی بیانعطافهاست
مهدیست قبلهای که دلیلِ طوافهاست
شمشیر او ز سلسلهی موشکافهاست
برداشت کوهِ شعر و غزل را هوای دوست
در آستین هر مژه پنهان، غرور اوست!
یک بام و صد هوا که شنیدی گناه ماست
ورنه خدا شکفتهتر از «لا اِله» ماست
شبهه در آرزوی اُمم اشتباه ماست
امت شدیم پای خدا سر بیاوریم
با مژدهی ظهور تو پر در بیاوریم
تا کی به جای خالی دریا نظر کنیم
از ما مخواه پشت به طوفان سفر کنیم
وادارمان نکن که بدون تو سر کنیم
کاری نکن که بیادبی تابمان بَرَد
ای وای اگر میانه ره، خوابمان برد
ما میرویم و مرگ به دنبال ما، ببین
کابوس فرقه فرقه و تبخال ما، ببین
با چشم بسته نامه اعمال ما ببین
«والّیل» دیده لاف ز «والفَجر» دادهایم
شرمندهایم اینکه تو را زجر دادهایم
خلوتنشین ابر شده آفتاب ما
بیهوده نیست دلهره و اضطراب ما
بس که نماز صبح، قضا شد ز خواب ما
چوب خداست بر دُهلِ جنگ میزند
ساعت به شوق شعر و غزل، زنگ میزند
گفتم: دلیل جبر زمان، اختیار کیست؟
گفتی که: اختیار، مسیر دیار کیست؟
گفتم به خود: دیار تماشا، مدار کیست؟
گفتی: مدارها همه دورِ دل خداست
هرجا خدا قدم بنهد دشت کربلاست
حالا که خستهایم ز سوگ و ز عیدها
تقویم پر شدهست ز نام شهیدها
خالیست روز «واقعه» در سررسیدها
این لحظههای مرده دلی، رقص غارت است
از سالهای رفته چه بگویم، جسارت است
خنجر به بال و گُرده تعارف نمیکنیم
تکلیف نیم خورده تعارف نمیکنیم!
آب دهان مرده تعارف نمیکنیم!
دست عطش به دامان باران زدیم ما
بر سفرهی ظهور فراخوان زدیم ما
شمشیر عهد بر رگِ دجّال میکشیم
داریم پای آمدنت بال میکشیم
این روضه را به «گودی گودال» میکشیم
دیدی که راه عاطفه بستند نعلها
یا استخوان سینه شکستند نعلها
با رود اشک تا لب دریا رسیدهایم
در «لا اِلهِ» فتنه به «الاّ» رسیدهایم
از دولتِ سرِ تو به اینجا رسیدهایم!
ما را چه کار با دل، اگر جان ما تویی
ما دردمندِ واقعه، درمان ما تویی
این عصر پر شده است زِ انسان و از زیان
میخواستم از آب بگویم به ماهیان
-چون احتمال رنجش «آقا»ست در میان-
باشد! دگر ز بغض گلو دم نمیزنم
از حسّ خود خطاب به «او» دم نمیزنم
بگذار همچو جلوه ز تکرار بگذریم
اصرار کن که از دل اسرار بگذریم
مجبور میشویم ز دیوار بگذریم!
ما سایهایم و خانهی خورشید کربلاست
امُّ القُرایِ امت توحید کربلاست
«احمد بابایی»