پای صحبت دلاوران دیروز و گنجینههای امروز / هویزه تا قیامت بوی عطر شهدا میدهد
خبرگزاری تسنیم: دلاورمردان دیروز عرصههای نبرد با دشمن بعثی، امروز از آن دوران و به ویژه شهر هویزه خاطرات زیادی دارند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سبزوار، صبح روز شانزدهم دیماه با یک دستگاه پیکان سواری سفید رنگ جلوی مزار شهدای شهر هویزه به مقصد زیارت قبور مطهر آن گلگون کفنان سبز قامت پیاده شدم.
نخستین بار بود که هویزه را میدیدم، آن شهر زیبایی که تمام فضای آن را بوی عطر شهدا پر کرده بود.
قصد تربت کردم، یا حسین(ع) گفتم و به سوی مزار عطرآگین شهدا قدم به راه نهادم.
خیل عظیمی از خانوادهها، مسئولان لشکری و کشوری، مردم غیور هویزه، سوسنگرد، دهلاویه، خوزستان دلاور در آنجا گرد هم آمده بودند تا یکبار دیگر با جوانان و شهدای خود تجدید میثاق کنند.
در نخستین قدم به جستجوی قبور مطهر پنج شهید گلگون کفن جهادگر سبزوار رفتم، آنان را یافتم، خانواده هر شهید بر روی مزار شهید خود میگریستند، چقدر سخت است.
با خود گفتم: خدایا با گذشت 33 سال از شهادت این راست قامتان مظلوم هنوز در و دیوار این شهر بر مظلومیت آنان میگریند و ندای هل من ناصراَ ینصرنی آنان بر فضای دشت آزادگان طنین انداز است.
کمی آنطرفتر مردی حدود 60 سال با موهای سفید بر روی مزار یکی از شهدا دو زانو نشسته بود و شانههایش آنقدر میلرزید که گویا تمام غمهای عالم جملگی بر سر او ریخته شده است.
به وی نزدیک شدم، نمیخواستم خلوت تنهایی او را بشکنم، از آقایی که در نزدیکی او نشسته بود و او هم قطرات اشک را میهمان صورتش کرده بود پرسیدم. او کیست که این چنین میگرید.
وی گفت: او حاج عبدالحسین کرامت یکی از رزمندهها و همرزمان شهدای هویزه است، روز و شب نمیشناسد، هر وقت که دلش از دست زمانه میگیرد برای تسکین خود به کنار همرزمانش میآید و ساعتها قبور این عزیزان را در آغوش میگیرد و با آنان سخن به عشق میگوید.
بعد از لحظاتی به او سلام کردم و گفتم میخواهم دقایقی با هم گپ کوتاهی درباره شهدای هویزه داشته باشیم، بی درنگ قبول کرد و همانطور که اشک میهمان چشمانش بود، مرا به میهمانی دل خود برد.
وی گفت: حدود ساعت 9 صبح بود، به همراه تعدادی از دوستان در کنار مسجد جامع شهر هویزه نشسته بودیم، همه غمگین بودند و شهر در انتظار لحظهای سخت، روز قبل دشمن بعد از پشت سر گذاشتن شهر بستان بطرف سوسنگرد آمد و مدافعان شهر با تفنگهای قدیمی "ام یک" نمیتوانستند در مقابل آن همه تجهیزات جنگی مقاومت کنند، لاجرم بالاجبار چون مسیر اهواز به سوسنگرد بسته شده بود به شهر هویزه آمدیم. هر کس برای خود تحلیلی داشت و در نهایت همه به این نتیجه میرسیدند که به زودی دشمن شکست سختی خواهد خورد.
هویزه، شهر عشق و خون
مشغول صحبت بودیم که یک تویوتای سبز رنگ که حامل مزدوران بعثی بود وارد بازار شد، روبروی مسجد که رسیدند یکی از آنها با افتخار دستش را بالا برد و فریاد زد، هویزه را فتح کردیم.
انگار فتح قلعه فلک الافلاک را جشن گرفته بود، آخر هویزه بخش کوچکی از شهرستان دشت آزادگان است که قبل از جنگ تحمیلی حدود 10 هزار نفر جمعیت داشت با مردمی متدین و صبور.
شهر هویزه از قدیمیترین شهرهای دشت آزادگان و شاید خوزستان است این شهر زمانی پایتخت حکومت مشعشعیان بود و سرزمینی آباد، خرم و سرسبز و از جنوب به شهرهای خرمشهر و بصره منتهی میشود و "هوالهویزه" منطقه عملیاتی بدر و خیبر جزء این منطقه است.
در زمان خلفای اسلامی نیز پس از جنگهای قبایلی آن زمان مجدداً آبادی را به خود دید و حوزه علمیه آن معروف بود، قدمگاههای علی بن موسی الرضا (ع)، ابراهیم خلیل ا... (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) از جمله مکانهای مذهبی این شهر است که این مکانهای مقدس نیز از پدرش سرسپردگان مزدور شرق و غرب در امان نماند. اما در دفاع مقدس بر سر این شهر چه گذشت، خدا میداند و بس.
در نخستین شکست دشمن و هجوم جوانان غیور هویزه به نیروهای بعثی که در محل گروهان ژاندارمری سابق شهر مستقر بودند و در نهایت به پیروزی مردم و فرار دشمن منجر شد. حماسهای زرین در تاریخ دفاع مقدس هویزه رقم خورد که به حماسه شهید 12 ساله هویزه، شهید "سهام خیام" معروف شد.
غیرت و تعصب زنان دلاور و مسلمان منطقه در وجود این دختر 12 ساله تبلور یافت و او در کنار جوانان رزمنده شهر که به دشمن حمله کردند قرار گرفت و با سنگ به مزدوران بعثی حمله کرد و در نهایت با گلوله یکی از مزدوران که بر چهره معصومش نشست، خون سرخش سنگ فرش خیابان شهر هویزه رنگین کرد.
حاج عبدالحسین کرامت، کرامتی به اندازه و بزرگی دریای نور داشت در خصوص شهید "حامد جرفی" میگوید: شهید جرفی بخشدار شهر هویزه بود که چند روز قبل از عملیات نصر که به کربلای هویزه معروف شد در سختترین شرایط و لحظاتی که شاید هر کس به گونهای در فکر ترک منطقه بود در پشت میز کارش در بخشداری هویزه به شهادت رسید و به جرأت میتوان گفت او اولین شهید سیاسی دولت جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس بود.
گویا قرار است اشکهای حاجی کرامت خشک نشود، به او گفتم اگر بازگو کردن خاطرات آن زمان سبب ناراحتی و آزار شما میشود گفتگو را پایان دهیم، تبسمی زیبا بر روی لبانش نقش بست و گفت: گفتن و بازگو کردن خاطرات دفاع مقدس به ویژه هویزه سربلند، جز عزت و افتخار و آرامش چیزی برایم ندارد.
کرامت که سالها در کسوت مسئول فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی سوسنگرد فعالیت میکرد افزود: بهتر است از آن پیرزنی دلاور یاد کنم که دامهای خود را تا نزدیک دشمن پیش میراند و بعد از آن در بازگشت اطلاعات خود را به رزمندگان اسلام انتقال میداد ولی دشمن خائن او را شناسائی کردند و در مقابل دیدگان همسر پیرش آن چنان وحشیانه او را به شهادت رساندند که این حقیر از بازگو کردن آن معذورم.
حاجی کرامت گفت: اینها یاد مانده اندکی از ایثارگریهای مردم خوب و وفادار شهر هویزه بود که متأسفانه اکثر آنها را گرد فراموشی پوشانده و در این زمان اندک فرصت بازگویی و یادآوری نیست.
... خلاصه بعد از گذشت حدود پنجاه روز از اولین حمله و شکست دشمن، منطقه هویزه دوباره به میدان تاخت و تاز مزدوران مبدل شد و در پی آن حماسه 25 آبان سوسنگرد پیش آمد که بیان خاطرات آن محاصره خونین را به وقت دیگر موکول میکنیم.
بعد از آزادی شهر سوسنگرد در 25 آبان 59، رزمندگان دلاور از نقاط مختلف کشور از تمامی اقشار جامعه وارد سوسنگرد شدند که از جمله آنان میتوان به حضور دانشجویان عزیزی (دانشجویان پیرو خط امام) که همه نیز شربت شهادت را نوشیدند اشاره کرد.
آنان آمدند تا کلاس خود را در دانشگاهی به پهنای جبهه برپا کنند و مشق عشق و ایثار و وفاداری به انقلاب اسلامی را بر اوراق تاریخ بنگارند.
از جمله آنها جوانی لاغر اندام با چهرهای معصوم و اندیشهای برگرفته از افکار آسمانی امام کبیرمان بود که "محمد" نام داشت و شهرتش "فاضل" بود و واقعاً فضل آموخته بود، فضل مکتب اسلام ناب محمدی (ص) او آمد، آمد با دیگر یاران همراهش که بعدها این عزیزان به گروه اخلاص معروف شدند.
در یکی از خانههای خیابان شریعتی سوسنگرد مستقر شدند و در مدت کوتاهی که در محضر این بزرگوار بودم، اخلاص را از او آموختیم.
تقید، تعبد و عشق به ولایت در چهره معصومش هویدا بود. گفت: باید گلولههائی را که توسط دشمن شلیک شدهاند ولی منفجر نشدهاند را از خانهها و شهر جمع آوری شود.
این چنین نیز شد که شاید بتوان گفت نخستین واحد تخریب را در شهر راه اندازی کرد.
فراموش کردم که بگویم از او پرسیدیم، بچه کجا هستی؟ گفت: از سبزوار، دیار سربداران. به همراه دیگر دوستانم عزممان را جزم کردیم تا به جبهه بیائیم و خداوند نیز توفیق داد و آمدیم.
خلاصه ... دوستانش را هم یکی یکی شناختیم. (شهید مجید کریمی ثانی،شهید سید مصطفی مختاری، شهید مجید مهدوی، شهید حسن فتاحی و ...) و کسانی دیگری که متأسفانه نامشان مثل خیلی دیگر از موارد فعلاً در فراموشخانه ذهن جای گرفتهاند. و حالا پس از سالها، تنها تأسف است که همراه ما مانده که چرا بیشتر آنها را نشناختیم.
در شهر هویزه هم شهید علم الهدی بهمراه دیگر همرزمان خود و جوانان سپاه هویزه را تشکیل داده بود و به علت کارشکنیهای متعددی که بنی صدر خائن در مسیر حضور بسیجیان و نیروهای مردمی قرار میداد آنگونه که باید نمی توانستند در مناطق عملیاتی مانور بدهند.
اما بچهها همه دست در دست هم دادند تا با یاری به یکدیگر به هر نحو ممکن به دشمن ضربه بزنند.
بعد از گذشت دو ماه از شکست محاصره سوسنگرد شنیده شد که قرار است عملیات گستردهای در منطقه عمومی هویزه صورت گیرد و هدف نهایی آن فتح خرمشهر بود، در این میان مخالفتهای بنی صدر با حضور نیروهای بسیج و سپاه و دیگر رزمندگان مردمی به گونهای دیگر نمایان شد.
حکایت مطلومیت شهدای هویزه
او اجازه حضور این رزمندگان در عملیات را نمیداد که پس از پیگیریهای فراوان شهید علم الهدی مقرر شد که در حد یک گردان در کنار برادران ارتشی وارد عملیات شدند که با این وضعیت گروه اخلاص هم وارد شهر هویزه شدند و بهمراه دیگر دانشجویان پیرو خط امام و جوانان غیور منطقه با کمترین تجهیزات وارد صحنه کارزاری شدند که در نهایت به نبرد تن به تانک مبدل شد.
بچهها حتی وسیله نقلیه مناسبی که آنها را تا منطقه درگیری در هویزه انتقال دهد نداشتند، بجز یک وانت لندکروز و خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
و مظلومیت شهدای هویزه تا آنجا بود که تاکنون پیکرهای اکثر آنان بدست نیامده است، روز اول عملیات بسیار موفقیت آمیز بود تعداد زیادی اسیر به پشت جبهه منتقل شدند. همه شادمان بودند. نیروهای زرهی ارتش در منطقه مانور میدادند، اما صبح روز دوم، زمان آبستن حوادثی بود تا در گردش روزگار تاریخ تکرار شود. خیانتهای بنی صدر ملعون خاتمه نداشت، دستور عقب نشینی صادر شد، نیروهایی که در خط مقدم مشغول نبرد بودند از موضوع بی اطلاع بودند و بدون پشتیبانی به نبرد خود ادامه میدهند وخداوند متعال چنین اراده کرده بود که واقعه کربلا در عصر آهن و تمدن تکرار شود، دشمن با تمام قوا به این دردانههای مملکت هدفی جز بیرون راندن متجاورز از خانه خود را نداشتند یورش میآورد و حدود ساعت 2 بعدازظهر عراق هر آنچه نیرو داشت وارد منطقه کرد و با تمام امکانات به هویزه تاخت و با آتش خود آسمان و زمین را به هم دوخت، خیلی از بچهها شهید شدند، دشمن با تانکهای خود و با حضور صدام در محل بر پیکرهای شهیدان تاخت و بر پیکرهای عطر آگین و لهیده آنان شادمان میکرد.
یک بار دیگر کربلا جلو چشمان ما ظاهر شد. گفتیم کربلا، چرا که اگر در عاشورا بر پیکر امام حسین (ع) و یارانش با اسب میتاختند، امروز با اسبهای مدرن و ارابههای آهنین که حاصل افکار پیشرفته بشری است بر پیکرهای بی جان فرزندان امام و امت تاختند و ای کاش خداوند این فرصت را به ما که از قافله عشق جا مانده بودیم میداد تا یکبار و فقط برای یکبار آن شهیدان را میدیدیم تا از آنان بپرسیم، شما با چشمان خود در آسمان دل چه دیدید که عاشق شدید، کدام اندیشه از وجود نازنینتان گذر کرد که ترس را ترساندید و مرگ را به بازی گرفتید و کاری کردید که امروز نتیجه رشادتهای شما سر تعظیم فرود آوردن دنیا در مقابل این امت دلاور است.
با راهنماییهای حاجی کرامت به سراغ یکی دیگر از همرزمان شهدای هویزه و مسئول عملیات شهید علم الهدی در آن دوران رفتم، همه حاج یونس شریفی را میشناسند، نامش زبانزد خاص و عام است، سردار حاج یونس سالهاست که بازنشسته شده است اما همچنان با خاطرات آن زمان زندگی میکند.
او نیز همانند دیگر همرزمان خود درباره مظلومیت شهدای هویزه میگوید: هر جنگی و هر عملیاتی خاطرات تلخ و شیرین دارد اصل جنگ بذاته تلخ است چون ویرانی، آبادانیها و کشتن بهترین فرزندان ما را در پی دارد، لکن وقتی تکلیف دفاع در مقابل متجاوز خارجی باشد چون عبادت است شیرین است. اما این عملیات خاطرات تلخی فراتر از تلخی معمول خود داشت که صلاح درعدم ذکر آن است.
وی ادامه داد: اما روز پانزدهم دیماه سال 1359و وقایع آن خاطرات بسیار شیرینی داشت چرا که نخستین عملیات منظم بود که اتفاق میافتاد و در این روز پیروزی با ما بود، برای نخستین بار بیش از یک هزار اسیر از دشمن گرفته شد و روستاها و شهرهای زیادی از محاصره خارج شد، اما خاطره تلخ روز 16 دیماه و وقایع آن روز، سخت و ناگوار است به طوری که حرارت پیش از حد معمول آن مربوط به نیروهای خودی و دست پخت آنها بود، شهادت بچهها گرچه بسیار مصیبت بار بود لکن شان جنگ و جنگجو شهادت است کسی که سلاح بدست بگیرد یکی از سرنوشتهای آن شهادت است اما نحوه و علت شهادت در آن روز بسیار تلخ و ناگوار بود.
چرا به شهدای هویزه مظلوم میگویند؟
وی گفت: هر عملیاتی شهیدانی دارد و آرزوی رزمندگان شهادت بود اما چرا به شهدای هویزه مظلوم گفته میشود؟ تنها دلیل آن این بود که: کفر و نفاق یک قیچی درست کردند و سر بچههای امام را زدند، با شروع جنگ تحمیلی از بهترین یاران و فرزندان امام و در آن شرایط بسیار سخت و حساس در این شد جمع شدند و حماسه بزرگ را آفریدند خواست خدا این بود که هویزه بسان کربلای معلا با خون شیعهها معروف و مشهور شود.
سردار شریفی تصریح کرد: در آن مقطع که هویزه از هر طرف محاصره بود همه بچهها اعم از پاسدارجهادگر و بسیجی یک واژه را بیشتر ترنم نمیکردند و آن کشتن دشمن بود بنابراین همه با هر مسئولیتی که داشتند ابزار خود را زمین گذاشتند و سلاح به دست گرفتند و به دشمن تاختند.
حاج یونس گفت: در روز اول دستهای خدا و ائمه(ع) در کار بود و پیروزی ره آورد آن بود لکن در روز شانزدهم دست شیاطین از آستین بعضی خارج شد و شکست را به ما تحمیل کردند.
وقتی در مورد خاطرات آن روزها از حاج حسین سوال میکنم میگوید: بچههای گروه اخلاص بعد از اعزام در سوسنگرد مستقر شدند آنها در ساختمان یکی از مدارس خیابان شریعتی چند صباحی مستقر شدند و چون برای دفاع از وطن اسلامی آمده بودند بنابراین فضای کلاس و مدرسه و بیکار نشستن گرچه آن هم یک تکلیف بود زیاد به مزاق آنها خوش نیامد و گاها زمزمه رفتن به جای دیگر جبههها برای شرکت در نبرد را داشتند لیکن بعد از اینکه عملیات نصر هویزه قطعی شد آن عزیزان عازم شهر هویزه شدند و پا بپای دیگر عزیزان چنان حماسه آفریدند که در صف اول دفع پاتک دشمن قرار گرفته و عاشقانه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
وی افزود: من هیچگاه نام" گروه اخلاص "را فراموش نمیکنم و از خداوند میخواهم حتی برای یکبار هم که شده در عالم خود با این عزیزان خلوت کنم و به آنها بگویم: که برخی مسئولین مملکت اعم از کوچک و بزرگ در زبان با رهبر هستند ولی در عمل مخالف ولایت حرکت میکنند.
با خداحافظی از سردار شریفی به سراغ حسن ظهوری دیگر همرزم شهدای هویزه سبزوار میرویم.
ظهوری که خود اهل سبزوار است در این زمینه میگوید: متاسفانه خاطرات و زندگی شهیدان ما رو به فراموشی میرود و ما باید با کمک مسئولان این خاطرات را زنده نگه داریم، صندلیهای دانشگاههای سبزوار بوی شهید فاضل را می دهد تخت سیاه دانشگاه هنوز خط فاضل را به یادگار دارد ولی امروز دانشجویان ما نمیدانند که بر روی چه صندلی و در چه کلاسهایی درس میخوانند.
او که دلش از این دوره زمانه گرفته است با کوله باری از درد و رنج میگوید: مگر شهدای ما در زمان جنگ، فقط برای زمانهای خاص میجنگیدند که حالا برای بزرگداشت این عزیزان فقط روزهای خاصی ترتیب میدهند اینها از معنای شهدا فقط عکسهای آنها را به یادگار گرفتهاند باید به جوانان بیاموزیم شهید فاضل، شهید مختاری، شهید کریمی، شهید مهدوی و شهید فتاحی چه کسانی بودند؟ برای چه کاری به جبهه میرفتند؟ آیا برای کاری جز شهادت رفته بودند؟
آب گلویش را به سختی فرو میدهد اشک در چشمانش حلقه زده بود، بغض گلویش را گرفته بود، سکوت معنا دارش به همه چیز معنا میبخشید با آهی بلند گفت: من از قافله عشق جا ماندهام ،کارنامه قبولی را نگرفتهام، اشکهایش سرازیر شد، از یک مردودی چه انتظاری دارید آنها با عزت رفتند و ما جا ماندیم.
وقتی از واقعه هویزه و چگونگی عملکرد شهدا از همرزم شهدا سوال میکنم با نگاهی به دور دست می گوید: هویزه صحرای کربلا، مدرسه عشق و دانشگاهی بود که تمام رشتههای دانشگاهی ایثار، رفاقت، از خود گذشتگی در آن تدریس میشد، هویزه نامش هویزه بود، شهرش هویزه بود ولی منطقه استقامت رزمندگان بود، دشت میان این دنیا و جهان آخرت بود، و کسانی که فارغ التحصیل شدند سوار بر بال فرشتگان و ما از قافله عشق جا ماندیم. روزی اسبها بر پیکر بی جان اصحاب حسین میتاختند و روزی تانکها بر پیکرهای بی جان شهدای هویزه مانور میدادند.
وقتی از ظهوری میپرسم که اگر در اتاق خلوتت هنگام راز و نیاز با خدا شهید فاضل، شهید مختاری، شهید فتاحی به دیدارت بیایند به آنها چه میگویی، با صدایی بلند گریه میکند آه میکشد، گریه میکند و گریه میکند و با گلویی پر از غصههای باز نشدنی با چشمانی پر اشک با صورتی قرمزگون که با دستمالی که به قول خودش دستمال اشک است بر روی گونههایش میکشد، میگوید:" چرا من را با خود نبردید، خدایا دارم دق میکنم، محمد جان، مصطفی عزیز، دیگر به چه زبان صداتون کنم، دیگه امتحان بسه، ترا خدا من را هم ببرید، من را هم ببرید.
از او سوال کردم، موقع شهادت شهدای هویزه کجا بودی؟ با تنی لرزان و چشمانی اشکبار گفت: در صد قدمی گفتم: چه کارمیکردی؟ گفت: نگاه، نگاه، نگاه،و نگاه.
سکوتی طولانی کرد، سکوتی دردناک بعد از دقایقی سکوت شکست باز گریه کرد و گفت: شهید مختاری ورزشکار و دونده سبزوار بود، عراقیها حمله کردند هر کس دنبال سرپناهی میگشت یک لحظه به خودم آمدم دیدم شهید فاضل دو زانو روی زمین نشسته گفتم: خدایا محمد داره چه کار میکند؟ هنوز جلوتر نرفته بود که دیدم زمین خورد با خودم، گفتم مگر فرماندهان هم به زمین میخورند که یک دفعه مختاری ظاهر شد دیدم زیر کتف فاضل را گرفت یا علی گفت ولی فاضل حرکت نکرد با دست اشاره میکرد برو بچهها رو بگو بکشن عقب. برو، اما مختاری نشسته بود و التماس میکرد که بیا با هم برویم ولی حرفهای مختاری روی سرنوشت فاضل تأثیر نگذاشت هنگامی که برای بار دوم فاضل را روی کول خود گذاشت و یا علی گفت از صدای یا علی مختاری تنم لرزید.
آتش سنگین شده بود دنبال سرپناهی بودم پشت یک خاکریز سنگر گرفتم هنوز دوشهید بزرگوار با هم جروبحث میکردند ناگهان دیدم که مختاری هم افتاد دیگر چشمانم را بستم، برگشتم تو آسایشگاه نشسته بودیم بچهها می آمدند هر کدام یک چیزی میگفت. یکی میگفت: فاضل و مختاری رو گرفتن یکی میگفت: با تانک از روی پیکرهای بچهها رد شدند خلاصه هر کی از راه می آمد یک چیزی میگفت فردای آن روز تو لیست شهدا اسامی فاضل و مختاری دیده نشد.
انتهای پیام/
گزارش از سید محسن جعفری