حماسه شهیدان احمد کاظمی و مهدی باکری در غافلگیری «خیبر»
خبرگزاری تسنیم: عبدالرزاق میرآب میگوید: به سهراهی که رسیدیم از طرف عراقیها غافلگیر شدیم. شهید کاظمی به مهدی باکری گفت: «اینها الآن برسند به سهراهی و تقسیم بشوند، نصفشان میآیند سمت ما و نصفشان میروند سمت حمید، اینجوری کار عملیات تمام است».
بهگزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، هشت سال دفاع مقدس روایت حماسههای فرماندهان و رزمندگان جنگ تحمیلی است که با ایمان و شجاعت مثالزدنی غافلگیریهای دشمن را هم خنثی میکردند. یکی از همین فرماندهان شهید احمد کاظمی بود که سالها بعد از شهادت دوستانش در هشت سال دفاع مقدس در 19 دیماه سال 84 بههمراه جمعی از دوستان و همرزمان دیگرش در سپاه به شهادت رسیده و به نام "شهدای عرفه" معروف شدند. عبدالرزاق میرآب، در دوران دفاع مقدس بیسیمچی شهید مهدی باکری بوده است. او در گفتوگو با خبرنگار تسنیم به خاطرهای از غافلگیری در عملیات خیبر اشاره میکند و حماسهای را که شهیدان باکری و شهید احمد کاظمی بهعنوان فرماندهان محور عملیات خلق کردند، اینگونه روایت میکند:
در خیبر، حمید آقای باکری یک گردان نیرو برده بود و قرار بود عملیات کنند و ما برسیم و ادامه عملیات را پی بگیریم. در عملیات خیبر ما اولین نفراتی بودیم که با هلیکوپتر وارد جزیره شدیم. یک افسر رابط، شهید احمد کاظمی، آقا مهدی، من و دو نفر از بچههای اطلاعات بودیم که یکی مال لشکر ما بود و یکی هم مال لشکر 8 نجف، که هلیبرد شدیم به پاسگاه و پیاده شدیم. راه افتادیم برویم سمت آقا حمید که نیروها ادامه عملیات را بدهند. رسیدیم به یک سهراهی. آقا مهدی در پاسگاه، قبل از حرکت به فرمانده گردانها گفته بود که بعد از پاسگاه با جاده حرکت نکنند، چون ممکن است عراق جاده را بزند و بعد از پاسگاه باید از پایین جاده و کنار نیزار حرکت میکردند که استتار داشته باشند. راه افتادیم. یک گردان از لشکر 8 نجف از آنطرف و یک گردان هم که مال ما بود، از اینطرف جاده شروع به حرکت کردیم. آقا مهدی و شهید احمد کاظمی هم با هم بودند.
من بیسیمچی آقا مهدی بودم و یک بیسیمچی هم همراه شهید کاظمی بود. شهید «مشهدی عبادی» هم از عقب میآمد. به سهراهی که رسیدیم از طرف عراقیها غافلگیر شدیم. هیچکس فکرش را نمیکرد. نه شهید کاظمی، نه فرمانده گردانها، نه بنده، هیچکس. بچهها هم چون شب تا صبح بیدار بودند و کسی نخوابیده بود واقعیتش خسته بودند و گیج میزدند. داشتیم به سهراهی نزدیک میشدیم که آقا مهدی به من گفت: «زود بگو مشهدی عبادی بیاید.» رفتم به او گفتم: «آقا محمدباقر! آقا مهدی با شما کار دارد». شهید کاظمی از آقا مهدی پرسید: «چی شده؟» آقا مهدی گفت: «صبر کن.» بعد با انگشت نشان داد و گفت: «یک ستون عراقی دارد میآید طرف سهراهی.» ما صد متر مانده بودیم تا برسیم به سهراهی. یک ستون عراقی داشت از روبهرو میآمد که بالای یک تیپ نیرو بود. جلوتر از سهراهی، حمید آقا با نیروهایش درگیر بودند. یک قرارگاه عراقی هم بعد سهراهی بود که آنجا هم درگیری بود و چون کامل پاکسازی نشده بود، عراقیها حضور داشتند. این ستون داشت میآمد از سمت جزیره جنوبی برود به جزیره شمالی. احمد گفت: «حالا چکار کنیم؟» آقا مهدی گفت: «هیچی، صبر کن.» بعد به شهید «مشهدی عبادی» گفت: «آرپیجیزنها را آماده کن، تیربارچیها را هم همینطور. پنج شش نفر هم از تکتیراندازها آماده شوند، بقیه بروند داخل نیزار. هروقت من گفتم آتش، این نفرات آتش کنند».
به احمد کاظمی هم گفت: «به بچههایت بگو به همین صورت آماده شوند.» یک نفر رفت آنطرف جاده به گردان لشکر 8 نجف گفت که آماده شوند و منتظر فرمان آقا مهدی بمانند. شهید کاظمی خیلی دلهره داشت و مرتب میگفت: «مهدی چکار کنیم الآن؟» آقا مهدی گفت: «هیچی، توکل به خدا کن.» شهید کاظمی گفت: «درسته توکل به خدا باید داشته باشیم، ولی اینها الآن برسند به سهراهی و تقسیم بشوند، نصفشان میآیند سمت ما و نصفشان میروند سمت حمید. اینجوری کار عملیات تمام است»، آقا مهدی هم مرتب میگفت: «به خدا توکل کن».
ستون به سهراهی که رسید، خدا عنایت کرد و خوشبختانه پیچیدند سمت نیروهای حمید آقا و بهطرف پاسگاه نیامدند. آخرین خودروی عراقی که از سهراهی رد شد، آقا مهدی گفت: «آتش!» بچههای گردان امام حسین(ع)، ما و گردان لشکر 8 نجف، آمدند روی جاده و از عقب به این ستون زدند. آنها هم تصورش را نمیکردند که از پشت به آنان حمله شود. خودروها و زرهیهایشان آتش گرفتند و خوردند به هم و نیروهایشان ریختند روی زمین. آقامهدی فرمان داد بچههای گردانها ریختند بیرون و همه این ستون را منهدم کردند. پنج شش نفرشان زنده ماندند که اسیر شدند.
انتهای پیام/*