آغاز جنگ هشتساله از زبان سردار جعفری/ مُهر اعزام به جبهه را کوبیدم پای نامهام و خلاص
خبرگزاری تسنیم: سردار جعفری در کتاب خاطراتش با عنوان «کالکهای خاکی» به بخشهای مختلفی از جنگ از جمله آغاز آن اشاره میکند. چگونگی آغاز جنگ و چگونگی اعزام وی به جبهه یکی از بخشهای خواندنی این کتاب است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «کالکهای خاکی» یکی از جدیدترین آثار حوزه خاطرات دفاع مقدس است که به قلم گلعلی بابایی و حسین بهزاد نوشته شده است. کتابی که خاطرات محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه را از آغاز دوران دانشجویش تا زمانی که خرمشهر فتح میشود، روایت میکند. خاطرات شیرینی که پسری از شهر بادگیرها شخصیت اصلی آن است.
در وهله نخست به نظر میرسد روایت روزهای یک سردار باید خشکتر و رسمیتر از دیگر خاطراتی باشد که در این ایام به چاپ رسیده و توانستهاند با نثر ساده اما دلنشین خود، مخاطبان پر و پا قرصی هم به دست بیاورند، اما کمی که کتاب را ورق میزنیم متوجه میشویم که لحن راوی لحنی متفاوتتر از آن چیزی است که در ذهن نقش بسته است؛ لحنی که ساده، شیرین و کمی طنز در آن آمیخته شده است.
خاطرات سردار جعفری برهههای مختلفی از جنگ را روایت میکند؛ از آغاز تا عملیاتهای مختلف، از سوسنگرد تا خرمشهر. یکی از بخشهای خواندنی کتاب، روایت آغاز جنگ هشت ساله عیله ایران به زبان سردار است. محمدعلی جعفری که در آن زمان دانشجوی دانشکده معماری بود، قصد داشت که در روزهای پایانی تابستان 59، زمانی که دانشگاهها به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شده بودند، به همراه دوست همیشگیاش علیرضا عندلیب به خارج از کشور سفر کند؛ سفری که در آن انتقام از کارشکنان ضد انقلاب هدف اصلی بود.
در همین ایام، زمانی که جعفری به همراه عندلیب برای سر و سامان دادن به پروندههایشان به ستاد مرکزی سپاه مراجعه میکنند تا مقدمات سفر را فراهم کنند، با خبر حمله عراق به ایران مواجه میشوند؛ خبری که نه تنها زندگی سردار جعفری که زندگی بسیاری از ایرانیان را تغییر داد. سردار جعفری این روزها را چنین نقل میکند:
دیوانهای آمده و سنگی انداخته
«به خاطر دارم اواسط شهریورماه 1359 من و آقای عندلیب، برای فراگیری آموزشهای لازم، به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران تهران مراجعه کردیم و پیش آقایی به نام سنجقی تشکیل پرونده دادیم. بعد از گرفتن مدارک و تشکیل پرونده، مسئولان سپاه به ما گفتند: «بروید تا به شما اطلاع بدهیم.» از آن روز به بعد کار من و علیرضا این شده بود که هر روز برویم ستاد مرکزی سپاه و پیگیر پروندهمان باشیم؛ ولی جواب مشخصی از طرف سپاه به ما داده نمیشد.
همزمان با این پیگیریهای بیحاصل، در 31 شهریورماه 1359 جنگ سراسری رژیم صدام حسین تکریتی علیه ایران شروع شد ؛ جنگی که به قصد نابودی جمهوری اسلامی ایران طراحی شده بود و در ابتدای امر هم اوضاع به گونهای پیش میرفت که همة مدعیان نبوغ سیاسی از آن جنگ جز این استنباطی نداشتند؛ همه، به جز یک نفر و آن امام خمینی بود که وقتی خبر تهاجم مسلحانة صدام به خاک ایران را به ایشان دادند فرمود: «الخیر فی ما وقع!» باور کنید سخنان امام، بهخصوص آنجا که گفت: «دیوانهای آمده و سنگی انداخته و فرار کرده و ما آنچنان سیلی به صدام بزنیم که دیگر قدرت بلند شدن نداشته باشد.»، مثل آب سردی بود که بر آتش اعصاب و عواطف ملتهب ملت ایران ریخته شد. همه را آرام کرد.
دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پیگیر پروندة خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا اینقدر عجله میکنید؟ کار حساب و کتاب دارد!» گفتیم: «بابا! دو هفته است جنگ شروع شده. ما میخواهیم ببینیم اگر این کار ما درست نمیشود، حداقل برویم جبهه و علیه عراقیها بجنگیم.» باز گفتند: «فعلاً باید صبر کنید.» 17 مهرماه 1359 دوباره به آنجا مراجعه کردیم و باز دیدیم جواب آقایان همان جواب قبلی است. همانجا با عندلیب نشستیم کنار جدول خیابان و بین خودمان دو دو تا چهار تا کردیم. از یک طرف دلمان راضی نمیشد غیرتمان را زیر پا بگذاریم و همینطور شاهد حملة دشمن به خاک کشورمان باشیم، از طرف دیگر هم امیدوار بودیم با درست شدن کارمان سران توطئهگر ضد انقلابی مقیم خارج را به سزای اعمالشان برسانیم.
هفتة سوم جنگ، وقتی خرمشهر در آستانة سقوط قرار گرفت و اشتیاق ما برای حضور در جبهه دو برابر شد، رفتیم سراغ آقای سنجقی تا جواب قطعی را از او بگیریم. ایشان مثل دفعات قبل گفت: «پروندة شما دو نفر هنوز هم در حال بررسی است.» این جواب را که از آقای سنجقی گرفتیم از ستاد مرکزی سپاه خارج شدیم و داخل یکی از کوچههای مشرف به خیابان پاسداران قدمزنان با هم بحث کردیم و دنبال راهحل گشتیم. من به عندلیب گفتم: «علیرضا، غیرت تو اجازه میدهد الان که عراقیها دارند همهچیز را نابود میکنند و میآیند جلو و شهرهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و دیگر شهرهای مرزی ایران را در آستانة سقوط قرار دادهاند ما، به بهانة اینکه میخواهیم به خارج از کشور اعزام بشویم، تماشاچی این وضعیت بمانیم و شاهد جنایات بعثیها در مملکتمان باشیم؟!»
علیرضا گفت: «راست میگویی. این برادرهای ستاد مرکزی سپاه هم که معلوم نیست کی میخواهند به ما جواب بدهند. بهتر است دیگر منتظر جواب آنها نمانیم و برویم جبهه.»
در حاشیه، این مطلب را هم باید بگویم که در آن روزها ما نه بسیج را میشناختیم و نه با سپاه ارتباط چندانی داشتیم. دو تا بچهشهرستانی دانشجوی مقیم تهران بودیم. من در خانة اجارهای زندگی میکردم. علیرضا هم در خوابگاه دانشجویان کوی دانشگاه، انتهای خیابان امیرآباد، مقیم بود.
تصمیم گرفتیم سریع کارها را روبهراه کنیم و راه بیفتیم. همان روز به یکی از دوستانم تلفن کردم و گفتم: «اگر کولهپشتی دم دست داری، هر چه سریعتر آن را بیاور و بده به من. بدجوری کولهلازمم!» آن بندة خدا هم کولة کوچک سربازی خودش را داد به من.
صبح روز بعد، به دفتر انجمن اسلامی دانشگاه رفتم و یک معرفینامه برای خودم و یکی هم برای علیرضا عندلیب با این متن نوشتم:
«بسمهتعالی
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جبهة جنوب
با سلام
بدینوسیله برادران محمدعلی جعفری و علیرضا عندلیب، که مورد تأیید انجمن اسلامی دانشگاه تهران هستند، جهت همکاری به حضور شما معرفی میشوند.
امضا: انجمن اسلامی دانشگاه تهران»
بعد هم مهر انجمن اسلامی را، که دست خودم بود، کوبیدم زیر نامه و ... خلاص! ...»
انتهای پیام/