


قصه سفرههای هفت سین جنگی!
هفت سینمان همان سفرهی غذایمان بود. جایی نبود که سفره ثابت پهن کنیم و بگذاریمش و برویم. هرشب کنار غذایمان از سر ذوق چیزهایی به سفره اضافه میکردیم. نزدیک عید که می شد، سبزه سبز می کردیم.

ماجرای یک عکس/ می خوام با تفنگ بابام برم بجنگم!
مریم کاظم زاده در خاطراتش می نویسد: روبروى مقر سپاه بلاتکلیف ایستاده بودم، بند دوربین به گردنم بود و کیف لنزها جلوى پام. بچه هاى اراک و همدان با وانت بارى خودشونو رسونده بودند سرپل ذهاب.

خاطره فراموش نشدنی «مریم کاظم زاده» چه بود؟
به سر کوچه که رسیدم نور چراغ قوهای را از روبرو دیدم. نفسی کشیدم و ایستادم.می لرزیدم. صدایش را شنیدم شهید ابراهیم هادی بود: خواهر شمایید؟
